دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

یک جرعه آب ، یک جرعه سراب ؛ سلفون

یک جرعه آب ، یک جرعه سراب

نویسنده: سمیه سادات
ناشر: علی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 896
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1390 - دوره چاپ: 1

 

مروری بر کتاب

سارا دختر 16 ساله و درس خونیه که با پدر ، مادر و خواهرش زندگی خوبی رو دارن ... تا اینکه سر و کله یه خواستگار پیدا میشه ... اون که نسبت به پسرخاله اش بی علاقه نیست، خواستگار رو رد میکنه ولی به زودی می فهمه که باید "معین راستی" ، تک پسر حاج آقا راستی رو به همسری قبول کنه ... چرا که حاج آقا کل بدهی های پدرش رو پرداخت کرده ...

معین با وجود اینکه عاشقانه سارا رو دوست داره ولی از آنجایی که به شدت به مادر وابسته ، پرورش یافته هرگز روی حرف مادرش که از قضا به شدت مخالف ساراست حرف نمی زنه و این آغاز ....

صدای خنده دخترها فضای خانه را پر کرده بود. طوبا دستکش ظرفشویی را از دستش در آورد و با صداقتی مادرانه گفت : الهی همیشه شاد باشن و صدای خنده هاشونو بشنویم.

ترلان آخرین بشقاب را با دستمال خشک کرد و گفت : آره ، اما یه کمی ملاحظه هم خوبه !
طوبا با لبخند پرسید : ملاحظه واسه چی ؟

ترلان روی صندلی نشست ، دستمال را روی میز نهاد و گفت :
ملاحظه ی بزرگ ترا. انگار نه انگار که باباهاشون خوابن!
طوبا که مشغول چای ریختن برای او بود گفت : ای خواهر ! یه روز تعطیل که بیشتر ندارن ، بذار شاد باشن ، چه ساکت ، چه شلوغ ، این باجناقها مدام چرت می زنن. اصلا بهتره بیدار بشن ، مثلا دورهم جمع شدیم که دلمون وابشه. یه روزم که خونه هستن ، خوابشون نصیب ما می شه !
ترلان جرعه ای چای نوشید و گفت : چی بگم ؟ حرف حق جواب نداره .
طوبا آستین هایش را پایین کشید و در حالیکه دکمه های مچش را می بست گفت : چه خبر از شهرزاد؟
خوبه ، مشغول درسه ، بچه ام طفلی وقت سر خاروندن نداره .. ... درس هاش سنگین شده و نمی تونه بیاد. تو فکرم که من برم پیشش. برای امتحانش که حتما می رم ، نمی خوام گشنه بمونه.
طوبا خندید و گفت : گشنه واسه چی ؟
آخه وقتی مشغول درس می شه دیگه حواسش به خورد و خوراکش نیست. به خودش نمی رسه .
طوبا ابرویی بالا انداخت و گفت : دکتر شدن زحمت داره دیگه !
ترلان از جا برخاست و در حالیکه از آشپزخانه خارج می شد گفت :
برم سراغ بچه ها ....

آهان یکی دیگه .... یه مورچه افسردگی می گیره ازش می پرسن چرا این جوری شدی، میگه هفت سال عاشق یه مورچه سیاه بودم بعد از هفت سال فهمیدم چای خشک بوده !
صدای خنده ی دخترها دوباره بلند شد. فرانک اشک هایش را پاک کرد و ستاره در حالی که با خنده ، روسری اش را محکم می کرد گفت : هرچند خیلی لوس بود اما نمی دونم چرا این قدر خندیدم ؟
فرانک گفت : آخه مامانت زیادی زعفرون توی پلو ریخته بود.... بعد از نهار تا حالا اون قدر بی خودی خندیدیم که دلمون درد گرفته !
سارا گفت : خیلی هم جوک های جالبی بودن...
ستاره با بدجنسی گفت : اتفاقا همشون تکراری و قدیمی بودن.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات