- موجودی: موجود
- مدل: 191532 - 86/7
- وزن: 0.50kg
گل سنگ
نویسنده: مهوش خان نژاد
پیشگفتار : نجف زاده بار فروش
ناشر: روجا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 220
اندازه کتاب: وزیری - سال انتشار: 1376 - دوره چاپ: 1
کیفیت : نو ؛ نوشته تقدیمی دارد
مروری بر کتاب
مجموعه داستان
تا به خودم آمدم ديدم شش تا كور و كچل دورم را گرفتهاند و ديگر فرصت سرخاراندن برايم نمانده. از صبح كه بيدار ميشدم كارم اين بود كه دماغ يكي را بگيرم، صورت آن ديگري را بشويم، خشتك سومي را وصله كنم و چهارمي را جسارت است مستراح ببرم و براي پنجمي شيشه قنداق آماده كنم و دم به ساعت سينهام را تو دهن آخري بگذارم.حالا بقيه كارها جاي خود كه گفتن ندارد!
سفره را كه پهن ميكردم بايد ميبوديد و ميديديد چه محشري ميشد. يكي گيس ديگري را ميكشيد، آن يكي بغل دستياش را نيشگون ميگرفت و صدايش را در ميآورد. بزرگترها لقمه كوچكترها را كش ميرفتند و… و… و… چنان قشقرقي برپا ميشد آن سرش ناپيدا.
راستش ديگر از پسشان برنميآمدم؛ تنها كاري كه از من ساخته بود گوشهاي مينشستم و مشت به سينهام ميكوبيدم و نفرين ميكردم:
اي جز جيگر زدهها غذاتونرو كوفت كنين و پاشين! مرد الهي خير از جوونيت نبيني كه مرا به اين روز انداختي! من حاليم نبود تو كه ادعات ميشد و چپ و راست كور سوادترو به رخم ميكشيدي و به قول خودت از ناف شهر اومده بودي چرا؟ تو چرا تنظيم خانواده را رعايت نكردي؟ آن تابلوهارو تو دِه ما كه به در و ديوار نزده بودند، تو شهر شما قدم به قدم آويزان كرده بودند.
پس بايد گوش به حرفشان ميدادي يا نه؟ هي راه رفتي و گفتي« حسن آقا چهقدر بچه پس انداخته؟ آقاتقي چه خبرشه مگه نميدونه دوتاسه بچه بهتره به خصوص تو سال و زمونهي كوپني؟»
ولي يكبار حتا يكبار به خودت نگفتي كه ديگه بس است تا امروز اين هم زاق و زوق دور وبرم نميپلكيدند و گوشت تنم را نميخوردندو جانم را به شيشه نميكردند. اول جواني گيسهايم عين دندانهايم سفيد شده ، ديگر رمق برايم نمانده!