- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 174802 - 92/3
- وزن: 0.60kg
گل به صنوبر چه کرد؟
گردآوری و تصحیح: ابوالقاسم انجوی شیرازی
نقاشی : لیلی تقی پور
ناشر: امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 555
اندازه کتاب: وزیری - سال انتشار: 1382 - دوره چاپ: 3
مروری بر کتاب
مصور
قصه های ایرانی
قصه های این کتاب از ناب ترین قصه های عامیانه ایرانی است که در دهه های چهل و پنجاه توسط زنده یاد سیدابوالقاسم انجوی شیرازی گردآوری شده است. ویرایش جدید قصه های این مجموعه مزین به طبقه بندی و کدگذاری جهانی شده که بدین وسیله می توان به افکار و عقاید عامه مردم ایران و جهان دست یافت.
سیدابوالقاسم انجوی شیرازی (1372-1300) پدرش صدرالعلما از مخالفان رضاشاه که پس از واقعه گوهرشاد با خانواده به تهران تبعید شد. انجوی در تهران به حلقه دوستان هدایت پیوست و مدتی سردبیر روزنامههای رعد و آتشبار شد و با خاندان پهلوی به مبارزه پرداخت و پس از کودتای 1332 چهارده ماه به جزیره خارک تبعید شد.
انجوی نیمه دوم عمر خود را با فعالیتهای فرهنگی سپری کرد و به تصحیح دیوان حافظ، گردآوری سفینه غزل و گزیدهای از دیوان شمس پرداخت. مهمترین فعالیت فرهنگی وی تاسیس مرکز فرهنگ مردم بود که با همکاری 5000 فرهنگیار از سراسر ایران به گردآوری فرهنگ مردم ایران پرداخت و 13 جلد کتاب فرهنگ مردم از جمله کتاب حاضر را منتشر کرد و سرانجام خانه مسکونی خود و آرشیو بزرگ فرهنگ مردم ایران را به صورت وقف در اختیار مرکز فرهنگ مردم صدا و سیما قرار داد و در بیستم شهریور 1372 درگذشت.
سیداحمد وکیلیان متولد 1226 شیراز پس از پایان تحصیلات دبیرستان در سال 1346 به تهران مهاجرت کرد و به عضویت مرکز فرهنگ مردم درآمد و تحصیلات خود را تا سطح کارشناسی ارشد در رشته فرهنگ و زبانهای باستانی ادامه داد.
وی یکی از دستیاران استاد انجوی شیرازی بود و تاکنون دوازده جلد کتاب در حوزه فرهنگ مردم به نگارش درآورده است همچنین عضو انجمن بینالمللی قصه، انجمن فرهنگی کشورهای مسئول تدوین دایرهالمعارف قصههای ایرانی و ویرایش آثار استاد انجوی شیرازی از جمله کتاب حاضر میباشد و 12 سال است که سردبیر و مدیر مسئول فصلنامه فرهنگ مردم است....
یکى بود یکى نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندى بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلى علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغى که مقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توى باغ نبرند. تا اینکه پسر یواشیواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار مىرفت.
از قضا روزى از در باغ عبور افتاد، به نوکر خودش گفت: 'این باغ از کیست؟' نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است.' پسر تعجب کرد که چرا در این مدت از باغ خودشان دیدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ دیدن کند. مادرش گفت: 'پدرت دستور داده که در این باغ گشوده نشود.' پسر اصرارش زیادتر شد و بناى داد و بیداد و گریه و زارى را گذاشت و از مادرش خواست که باید من به این باغ سر بزنم. عاقبت در غیاب پدر و مادرش در باغ را گشود و دید که باغ پر از میوه و جویبارهاى فراوان است. مثل بهشت عنبر سرشت. قدرى تفرج و گردش کرد.
گفت پدرم چرا تا حال باغى به این خوبى را به من نشان نداده که بهترین گردشگاه است و خیلى غصه" مدت عقبافتاده را خورد که ناگهان آهوى خوش خط و خالى از جلو چشمش نمایان شد که خیلى جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقیب آهو شتافت...