- موجودی: موجود
- مدل: 197174 - 64/6
- وزن: 0.42kg
کوچ پرستوها
نویسنده: عفت قنبری
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 420
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
... آنقدر حس عشق به او عمیق بود که نمیتوانستم از او کینهای به دل بگیرم.با تمام بدیهایی که در حق من کرد و عشق و علاقه من و حتی خودش را نادیده گرفت و رفت ولی هنوز دیوانهوار دوستش دارم و جدایی باعث کوچکترین سردی در علاقه من نشد.
مادرم با شنیدن صدای پدرم به خودش آمد و با دستپاچگی گفت: - نه علی، نیازی به دكتر نیست. سرماخوردگی كه دكتر نمیخواد، خوب میشم. پیش پای تو یك قرص خوردم، وقتی اثر كنه كمی از سر دردم كم میشه. میدانستم تحمل نشستن در آنجا برای مادرم مشكل است. به بهانهی درست كردن وسایل سفره دوباره به آشپزخانه برگشت. پدرم تا وقتی كه مادرم در آشپزخانه جا گرفت او را با نگاه بدرقه كرد و بعد رو به داریا گفت:
- كارت چهطوره؟ راضی هستی بابا؟ - بله خیلی راضیام. تو این یكهفته كلی به چیزهایی كه میدونستم اضافه شده. ایكاش میتونستیم یك كار هم در همون شركت برای دریا دست و پا كنیم. - آخه بابا اینطور كه میگی امكانش نیست! مگه یك شركت نقشهكشی چند تا نقشهكش ساختمون میخواد؟ شما باید كم كم متوجه بشید كه همیشه و همه جا نمیتونید در كنار هم باشید.
زندگی فراز و نشیبهای زیادی داره كه باعث میشه ما آدمها از هم دور بیفتیم. باید آمادگی اینو داشته باشیم. منو ندیدید، با تمام عشق و علاقهای كه به عزیز جون داشتم ولی ناچار شدم برای خطی كه زندگی برام مشخص كرده بود از اون علیرغم میل باطنیام جدا بشم. میدانستم در ذهن داریا، هنگامی كه با شنیدن اسم عزیز جون به من نگاه كرد چه میگذشت.
او هم حس دلسوزی را در خود برای پدرم حس میكرد. پدرم ادامه داد: «آره بابا، اینه كه نباید زیاد به هم وابسته بشید. خواهر و برادر خوبه كه پشت و پناه همدیگه باشن؛ اما باید اینو هم بدونید كه همیشه اوضاع بر وفق مراد ما نیست. هر چه دلم خواست نه آن می شود هر چه خدا خواست همان میشود اینا رو میگم چون دارم میبینم شما دو تا خیلی به هم وابستهاید. انشاءا... كه همیشه بتونید در كنار هم خوش و شاد زندگی كنید؛ اما آدم باید احتمال همه چیز رو بده.» و بعد نگاه از ما گرفت به سمت آشپزخانه چشم دوخت و گفت: «بدری جان، اگه شامت حاضره بیار گرسنمه.» مادرم با سفره به هال برگشت.
داریا به آشپزخانه رفت سینیای كه مادرم برای وسط سفره تدارك دیده بود را آورد و در وسط سفره چید. وقتی ماست و سبزی خوردن و آب را در سفره گذاشت و بشقابها را هم چید، مادرم با دیس مرغ و برنج به سر سفره آمد و گفت:
- بفرما علی جان. مادرم كاسهی كوچكی سوپ كشید و به دست من داد. هیچ كدام از ما اشتهایی به غذا خوردن نداشتیم و این را پدرم متوجه شد و با نگاهی به مادرم گفت: - انگار قرصی كه خوردی هنوز اثر نكرده، میخوای بریم دكتر؟ تا سر شبه بهتره كه بریم، نصف شب به گرفتاری برمیخوریم.
مادرم با نگاهی به من و داریا گفت: - نه بابا، گفتم كه چیزی نیست، خودش خوب میشه تو شامت رو بخور، مگه گرسنهات نبود؟ پدرم مشغول شام خوردن شد. ولی حس میكردم تمام حواسش به ما سه نفر است. بعد از چند قاشقی كه از غذایش خورد گفت: - چیزی هست كه من ازش بیخبرم؟! مادرم هراسان نگاهش را از بشقاب غذایش گرفت. و به چشمان پدرم دوخت. قلبم به شدت به تپش افتاده بود و از اضطراب بدنم میلرزید. پدرم دوباره گفت: «بدری به یاد ندارم سئوالی رو دوبار ازت پرسیده باشم....