- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 187091 - 78/4
- وزن: 0.40kg
کوچ غریبانه
نویسنده: زهرا اسدی
ناشر: کتاب سرای نیک
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 328
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1386 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
«خاله داشت از آب گلآلود ماهی میگرفت. متوجهٔ نگاه حق به جانب مامان مهری و سری که به افسوس تکان داد شدم. احساس بدبختی میکردم. خاله فرصت حرف زدن به کسی نمیداد و همه چیز را ماهرانه به نفع خودشان سرهم کرده بود. آقای نصیری گرچه به نظر می رسید حقیقت را میداند، اما سکوت کرده بود و دخالتی نمیکرد. پدرم مثل همیشه در مقابل زن و خواهرزنش خلع سلاح شده بود. در آن بین غیبت ناصر مرا بیشتر عصبی میکرد، چرا که مقصر اصلی خیلی راحت در رفته بود و به جای او این من بودم که داشتم محاکمه میشدم.
در عین ناامیدی متوجهٔ دفاع خاله اکرم شدم: آدم میگه با فامیل وصلت کنه بهتره. قدیمیا میگفتن فامیل اگه گوشت آدمو بخوره استخون آدمو دور نمیندازه، اما مثل این که برعکس شده! مهین جوری حرف میزنه انگار مانی خطا کرده! آخه محض رضای خدا، شد یه دقیقه بشینی به حرفی که این دختر زده فکر کنی؟ از خودتون نپرسیدین چرا تا به حال همچین تهمتی به ناصر نزده بود؟ خودت میدونی که من عادت ندارم تو بگومگوی شما دخالت کنم، ولی تو این مورد دیگه نمیتونم ساکت بشینم. آخه خدا رو خوش نمییاد یه دختر بیگناهو این جوری زجرکش کنین.
-تو لازم نیست کاسهٔ داغتر از آش بشی اکرم. تو از هیچی خبر نداری پس بیخود دخالت نکن، بذار خواهریمون سر جاش بمونه.
لحن بد خاله مهین قیافهٔ خاله اکرم را رنگ به رنگ کرد: خواهری؟ کدوم خواهری؟ شما که منو هیچ وقت خواهر به حساب نیوردین. ولی این به جهنم، لااقل در حق اون خدابیامرز خواهری کنین. اون که خواهر شما بود، پس چرا دارین تنشو این جوری توی گور میلرزونین؟
این بار مامان در جواب گفت: بیخود حرف اون خدابیامرزو وسط نکش. معلوم نیست دیشب تا به حال چی چیا تو گوشت خوندن که داری این جوری سنگ به سینه میزنی. ولی از من به تو نصیحت گول ظاهر امرو نخور و بیخود و بیجهت خودتو خراب نکن.
من این دخترو بزرگ کردم، من میدونم اون چه مارمولکیه! حتماً اینم یه بازی جدیده، وگرنه ناصر روز روزش اهل خیانت نبوده، چه برسه به حالا که شب تارشه!
داشتم از بغض خفه میشدم. صورت از هجوم خون داغ شده بود. آتشی که در وجودم روشن شده بود چنان بالا گرفت که دیگر هیچ نفهمیدم. میان حرفش پریدم و با صدایی که از غیظ بلندتر از حد عادی به گوش میرسید گفتم: آقاجون تا کی میخوای ساکت بشینی که اینا هر چی دلشون میخواد بار من کنن. آخه بیانصاف ناسلامتی تو پدر منی. تو که میدونی من حرفی از خودم در نمییارم، پس چرا هیچی نمیگی؟
چرا میذاری منو این جوری خوار و خفیف کنن؟ آخه این انصافه که ناصر هر غلطی دلش میخواد بکنه اون وقت من به جاش سرکوفت بشنوم؟ الان پنج شش ماهه که خیر سرم عروس این خونواده شدم تا به حال شده بیام یه کلوم از دستشون گله کنم یا بگم چه رفتاری با من میکنن؟ تا به حال شده بیام بگم چه جوری بین خودشون منو فرق گذاشتن یا چه جوری مثل یک کلفت ازم کار میکشن؟ اگه من دنبال بهانه میگشتم رفتاری که شب اول از ناصر دیدم بهترین بهانه بود که طلاقمو بگیرم، ولی هیچ کس نفهمید اون چه بلایی سر من آورد؟»