- موجودی: موجود
- مدل: 197417 - 69/3
- وزن: 0.30kg
کودکی و نوجوانی
نویسنده: لئو تولستوی
مترجم: محمد مجلسی
ناشر: دنیای نو
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 300
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1388 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
جاذبه و زیبایی عمیقی در کتاب «کودکی»تولستوی وجود دارد و در سراسر کتاب این لحن صادقانه و صمیمانه احساس میشود. نوجوان میخواهد کودکی خود را پشت سر بگذارد و از بزرگترها تقلید کند و نکته هایی را که از معلمان خود شنیده یا در کتاب ها خوانده،به زبان بیاورد و در میان آدم های بزرگ جایی برای خود باز کند.اما تولستوی نوجوانی خود را با مهر و محبت نمی نگرد.و با آن که کودکی را سرچشمه زندگی می داند به دوران«نوجوانی»با لذت و تفاهم نمی نگرد و این معما را حل نشدنی باقی می گذارد...
کتاب کم نظیر و خواندنی پیش رو سرگذشت نامه ای دستکاری شده و آمیخته با طبعی هنرمندانه است که به شیوه ای هنرمندانه و پرکشش در دو بخش کودکی و نوجوانی نگارش شده و با مهارتی که نویسنده در بیان عشق، فناپذیری، مذمت خشونت و حق ناشناسی، دلتنگی و… دارد، تراژدی عمیق و جذابی را پیش روی خواننده به نمایش گذاشته و سبک نویسندگی تولستوی و توانایی بالای او در نوشتن را به رخ کشیده است.
لئو ماجرای خود را سه روز بعد از تولد ده سالگی اش آغاز می کند از هنگامی که تلاش پرستار و معلم شان کارل ایوانویچ برای کشتن یک مگس که درست بالای سر او نشسته، از خواب بیدارش می کند و این اندیشه را در سرش شکل می دهد که ایوانویچ نیتی جز اذیت و آزار او در سر نمی پروراند.
...رویاهای درهم برهم، اما جذابی به دنیای خیالی من هجوم می آورند. مثل همه ی بچه های بی خبر به خواب می روم، و هوش و عقل خود را از دست می دهم. و در خواب احساس می کنم که مامان مرا نوازش می کند. لطافت دست های او را می شناسم. دست های او را می گیرم و لب هایم را به دست هایش می فشارم.
و باز همه چیز از خیال من می گریزد و تنها یک شمع در گوشه ای روشن است. مامان را دوباره می بینم که در کنار من روی نیمکت نشسته است.
و صدای مهربان و دلنشین او را می شنوم، که باز می گوید:
-عزیز من! کوچولوی من!… دیگر وقت خوابیدن است.
می بینم که مامان هرچه مهربانی و عشق است با نگاه خود نثار من می کند. اما من از جای خود تکان نمی خورم. و باز با اشتیاق دست او را می بوسم. و او دوباره می گوید:
-فرشته ی من!… باید بروی آن بالا بخوابی.
و گردن مرا قلقلک می دهد. همه جا در سکوت و تاریکی فرو رفته است. عطر او شامه ام را پر می کند. صدایش را می شنوم و نیم خیز می شوم. و با تمام نیرو دست هایم را دور گردنش حلقه می کنم و خود را به سینه ی او می فشارم، و با شوق و هیجان می گویم:
-مامان! چقدر دوستت دارم!
لبخند غم انگیز و جادویی اش را می بینم. صورت مرا با دو دست می گیرد و سرم را روی زانوهای خود می گذارد. می گویم: «مامان! پس تو هم مرا دوست داری؟» لحظه ای ساکت می ماند و سپس می گوید: «همیشه مرا دوست بدار. حتی اگر من نباشم. مرا هیچ وقت فراموش مکن! پسر عزیزم! می دانم که هرگز فراموشم نخواهی کرد.»
و با مهربانی بیشتری مرا می بوسد.