- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 187130 - 96/6
- وزن: 0.20kg
کنیزو
نویسنده: منیرو روانی پور
ناشر: نیلوفر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 145
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1370 - دوره چاپ: 3
کمیاب - کیفیت : نو ؛ صفحه آخر نوشته شده است
مروری بر کتاب
مجموعه داستان های کوتاه
کنیزو مرده بود. مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود می کشیدند و از خنده ریسه می رفتند. عرق فروشی کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسه مریم می گذشت. زنگ مدرسه که زده می شد، بچه ها به خیابان می ریختند.
زنهای آبادیهای نزدیک هر کدام با زنبیل پراز بازار می آمدند و به عرق فروشی که می رسیدند تف می انداختند و راهشان را کج می کردند، روبروی عرق فروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب، مردها در گوشه و کنارش دور هم جمع می شدند، سر بطرها را با کف دست می پراندند وبا پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در می کردند. مریم حس کرد که پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد. انگار چیزی در دلش رمبیده بود.
دستی به پهنای دست تمام آدم های میدان گلویش رامی فشرد. چشمانش می سوخت، دلشوره ای غریب آزارش می داد. جمعیت هر لحظه زیادتر می شد. مردی با صدای بلند کل می زد، دیگری بشکن زنان قنبل می جنباند. چند تائی زن آن دورتر ایستاده بودند و زیر پوزی می خندیدند.حمال های بازار انگار جن خبرشان کرده باشد، با جل های خاکی رنگ خود سر و کله اشان پیدا شده بود. نیش همه باز بود و چشمهاشان برق می زد. گرمای آفتاب تن را می سوزاند....
مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود می کشیدند و از خنده ریسه می رفتند. عرق فروشی کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسه مریم می گذشت. زنگ مدرسه که زده می شد، بچه ها به خیابان می ریختند.
زنهای آبادیهای نزدیک هر کدام با زنبیل پراز بازار می آمدند و به عرق فروشی که می رسیدند تف می انداختند و راهشان را کج می کردند، روبروی عرق فروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب، مردها در گوشه و کنارش دور هم جمع می شدند، سر بطرها را با کف دست می پراندند وبا پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در می کردند. مریم حس کرد که پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد. انگار چیزی در دلش رمبیده بود.
دستی به پهنای دست تمام آدم های میدان گلویش رامی فشرد. چشمانش می سوخت، دلشوره ای غریب آزارش می داد. جمعیت هر لحظه زیادتر می شد. مردی با صدای بلند کل می زد، دیگری بشکن زنان قنبل می جنباند. چند تائی زن آن دورتر ایستاده بودند و زیر پوزی می خندیدند. حمال های بازار انگار جن خبرشان کرده باشد، با جل های خاکی رنگ خود سر و کله اشان پیدا شده بود. نیش همه باز بود و چشمهاشان برق می زد. گرمای آفتاب تن را می سوزاند.