- موجودی: موجود
- مدل: 197222 - 52/1
- وزن: 0.50kg
کسی میآید
نویسنده: مریم ریاحی
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 464
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1388 - دوره چاپ: 4
مروری بر کتاب
چه تابستان باصفایی بود شهریور آن سال...! چه نوازش دلچسبی باد به صورت خورشید می داد... یک چشم نگاهی به نور انداخت و دوباره صورتش را توی بالش گم کرد... چه لذتی می داد صبح های زود بیدار شدن از دست هجوم نور آفتاب... صدای مامان مهری از طبقه پایین می آمد...« خورشید... خورشید جان» گویا بی فایده بود ادامه مقاومت... باید بلند می شد... سرش را از بالای پشه بند بیرون آورد... چشم هایش را جمع کرد و آسمان را نگاه کرد... کلاغ ها همراه با گنجشکها یک کنسرت درست و حسابی اعصاب خرد کن به راه انداخته بودند... خورشید یواشکی سربلند کرد و نگاهی به پشت بام همسایه ی بغلی انداخت... پشه بند اونها هم هنوز برپا بود... با خود گفت :« فکر کنم سحر هنوز خوابه... شاید محسن هم خوابیده باشه بجنبم تا محسن پیدایش نشده... اون وقت دیگه نمی تونم از اینجا خلاص بشم...» فوری بالشش را زد زیر بغلش و از پشه بند بیرون آمد... دوباره آسمان را نگاهی کرد بی مزاحمت هیچ سقفی آسمان نزدیکتر بود. و زیباتر... نگاهی سر سری به دور و برش انداخت و با سرعت خودش را به در پشت بام رساند... موهای بلندش فر خورده بود و لوله لوله دورش پخش و پلا بودند... به محض باز شدن در، بوی عطر چای بینی اش را پر کرد... پله ها را به نرمی پایین آمد و سری به آشپزخانه زد... مامان مهری : چه عجب...!! ظهر شد دختر!! مگه نمی دونی چقدر کار داریم خب بجنب دیگه...
خورشید:«سلام... صبح بخیر.»
مامان مهری:«علیک سلام... »
خورشید: «چه خبره مامان؟!... مگه ساعت چنده؟!! »
مامان مهری:«ظهره...»
خورشید نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:« آره... ساعت 8 صبح!! ظهره!!»
مامان مهری: «خب حالا... چرا بالش رو بغل کردی؟!»
خورشید خمیازه ای کشید و کش و قوسی به خود داد و بالش را نزدیک در اتاق پرت کرد...
مامان مهری: «عوض اینکه زودتر کمک کنی خونه رو مرتب کنیم بدتر شلوغ می کنی؟!»
خورشید:« مامان با یه بالش خونه شلوغ شد؟ تازه ساعت 8 صبحه، حالا کو تا شب؟ »
مامان مهری:« دختر جون عوض یکه به دو کردن زودتر برو صبحانه بخور، الان سیمین میاد!»
خورشید بی حوصله و خواب آلود به سوی بالش رفت و آن را برداشت و غرغر کنان به اتاق رفت. صدای مامان مهری را هنوز می شنید که سفارش می کرد: خورشید صبحونه ات رو زود بخور کار داریم!
دلش نمی خواست صبح به این قشنگی با یادآوری موضوع خواستگاری خانواده ی«ملکان» خراب شود. دوباره بالش را بغل کرد و تکیه به دیوار داد و نشست. انگار تازه داشت توی ذهنش دنبال دلیل برای رد کرد این یکی می گشت... نمی دانست چطور باید به همه حالی بکند که« باباجون من می خوام درس بخونم... دوست دارم حالا حالاها مال خودم باشم... دوست دارم مرد ایده آلم را خودم انتخاب کنم... چرا... باید هرکسی به خودش اجازه بده بیاد خواستگاری من؟!»
مامان مهری همیشه می گفت:« خواستگار اعتبار دختره... عیب نداره، بزار بیان... اون قدر باید بیان و برن تا بالاخره یکی جور بشه... مطمئن باش اگه میون این همه آدم یکی اش به دلت بشینه دیگه از صرافت درس خوندن و این حرفا می افتی؟!»...