- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 175037 - 60/4
- وزن: 0.50kg
کاخ تنهایی
نویسنده: ثریا اسفندیاری بختیاری , لویی والانتن
مترجم: امیر هوشنگ کاوسی , نادعلی همدانی
ناشر: البرز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 382
اندازه کتاب: رقعی گالینگور روکشدار - سال انتشار: 1370 - دوره چاپ: 2
کمیاب - کیفیت : نو ؛ لبه روکش کتاب زدگی مختصری دارد
مروری بر کتاب
اهمیت این کتاب تنها به خاطر سبک نگارش « خاطرات بودنش » نیست ، بلکه بیان آن دارای یک رنگ « سوررال » می باشد .در آن « خاطرات » که پیشتر به چاپ رسید ، نویسنده ، یعنی همسر جدا شده از شاه ، به گونه ای نسبی ، ملاحظاتی رادر طرح بعضی مسائل به کار برد که در« کاخ تنهایی » با توجه بیشتری به واقعیت ها آن را بیان می دارد .
از سوی دیگر، تاثیری که از متن کتاب می تراود و بسیار انسانی جلوه می کند آن است که دختر نوجوانی را مردی به نکاح خود در می آورد و سپس و...
«کاخ تنهایی میتواند به نوبهی خود، برگی باشد از آنچه که هفت سال، از سی وهفت سال تاریخ سلطنت پهلوی دوم را در خود جای میدهد. اهمیت این کتاب تنها به خاطر سبک نگارش و خاطرات بودنش نیست، بلکه بیان آن دارای یک رنگ "سور رئال" میباشد به عبارت بهتر خاطره در درون یک خاطره بیان میشود....
...اوائل بهار بود و چند روزی از طلاقم از شاه ایران گذشته بود. آن زمان در شهرکلن آلمان غربی پیش پدر و مادرم زندگی میکردم. بعد از مدتها گوشهگیری و خانهنشینی، تصمیم گرفتم از منزل خارج شوم و کمیخرید کنم. بنابراین لباس سادهای پوشیدم تا توجه کسی را جلب نکنم و شناخته نشوم. همانطور که داشتم در خیابان مرکزی شهر گردش میکردم ناگهان متوجه شدم راه رفتن معمولی را به کلی فراموش کردهام. پشت سر هم به رهگذران تنه میزدم و مجبور میشدم از آنها معذرت خواهی کنم. پاهایم سالم بود.
چشمهایم نقصی نداشت. اما هفت سال ملکه بودن باعث شده بود مهارتهای معمولی عبور از میان جمعیت را نیز از دست بدهم. ملکهها عادت دارند که افراد معمولی همه جا با تعظیم و تکریم راه را برایشان باز کنند. البته من هم، در زمانی که ملکۀ ایران بودم، بارها در شانزه لیزۀ پاریس یا ویلونتوی رم قدم زده بودم. ولی در این، گردشها همیشه عدهای از ملازمین درباری راه را برایم میگشودند.
اما حالا، تک و تنها در میان جمعیت رها شده بودم. به اولین چهارراه بزرگ که رسیدم، بکلی دست و پای خود را گم کردم. نمیدانستم چطور میتوانم، بدون اینکه زیر ماشین بروم خودم را از این طرف به آن طرف خیابان برسانم. حال زندانی محکوم به حبس طویلالمدتی را داشتم که ناگهان آزادش کردهاند و نمیتواند خودش را در محیط کاملاً غریبه، جمع و جور کند.
بدتر از راه رفتنم، اتومبیل راندم بود. در تهران، هر وقت پشت فرمان نشستم، موتور سواران پلیس پیشاپیش راه را برای عبورم باز میکردند. چراغ قرمز یا سبز برایم معنایی نداشت. حالا در جنگلی از علامتها و خطها و چراغهای راهنمایی و رانندگی گم شده بودم.