دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

چمن

چمن

نویسنده: فردریک دار
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 164
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1393 - دوره چاپ: 1 

 

مروری بر کتاب 

ژان‌ماری والز در سواحل جنوب فرانسه، در تنهایی تعطیلات خود را می‌گذراند. او به طور اتفاقی با زن جوان و زیبایی آشنا می‌شود که انگلیسی است و ظاهرا به زبان فرانسه تسلط کامل ندارد. دیدار اتفاقی ژان‌ماری و مارژوری بار دیگر در محلی دیگر تکرار می‌شود و در پی آن ملاقات‌های بیشتری صورت می‌گیرد.

بعد از عزیمت مارژوری به کشورش، ژان ماری که دلباخته زن ناشناس شده، به نامه‌نگاری با او ادامه می‌دهد و سرانجام، دعوت وی را می‌پذیرد و قرار ملاقاتی در اسکاتلند می‌گذارد. ورود ژان‌ماری به اسکاتلند سلسه‌ای از حوادث عجیب را در پی می‌آورد که در نهایت به قتل نِویل فالکس، شوهر مارژوری می‌انجامد. در صحنه قتل، بر روی چمن پارک، جسد مردی بر جای می‌ماند که به ضرب گلوله کشته شده است.

گلوله‌ای که از تپانچه‌ای خارج شده که ژان‌ماری با آن شلیک کرده است. ژان‌ماری که تصور می‌کند برای دفاع از مارژوری، همسر او را به قتل رسانده، ناگهان با چهره‌ای متفاوت از زن محبوبش روبه‌رو می‌شود. مارژوری ابتدا او را از خود می‌راند و سپس حتی منکر آشنایی با وی می‌شود.

معمای پیچیده داستان تا آخرین صفحه‌های کتاب ناگشوده می‌ماند... تا زمانی که بریت، بازرس پلیس، پرده از آن بر می‌دارد....

«فاجعه در سطح زمین روی داده بود. مارژوری از جا برخاست و با دقت به اطراف خودش نگاه کرد. همه چیز کاملا ارام بود. به خاطر غوغایی که از تئاتر هوای آزاد برمی‌خاست، هیچ کس چیزی ندیده بود. به علت گودی محلی که در آن بودیم، هیچ کس هیچ چیز ندیده بود.

باور نکردنی به نظر می‌رسید و با این حال واقعیت محض بود: من مردی را در یک باغ ملّی، زیر نور آفتاب، در حضور نزدیک به هزار نفر، به قتل رسانده بودم. یک بار دیگر به کاریکاتوری فکر کردم که مردی به دار آویخته را در میان میدانی نشان می‌داد. مارژوری دستور داد: «زود از این‌جا بریم.»

من همچنان تپانچه را در دست داشتم. او مچم را تکان داد تا آن را باز کنم. او بر اعصابش مسلط شده بود و هدایت مرا بر عهده می‌گرفت. برای مطمئن شدن از این که چیزی را به جا نگذاشته باشیم، نگاهی به چمن انداخت. علف‌ها در اطراف جسد پاک و مرتب بودند. من همین‌طور که دور می‌شدیم بریده‌بریده گفتم: «باید پلیس رو خبر کنیم!»

او جوابی به من نداد. در مسیری که به تئاتر منتهی می‌شد، شانه به شانه پیش رفتیم. من، مثل وقتی که تلاش بدنی فوق‌العاده‌ای می‌کنیم، خسته و بریده بودم. همانند نابینایی، در کنارش پیش می‌رفتم و با سماجت دیوانه‌وار تکرار می‌کردم: «من یه مرد رو کشتم! من یه مرد رو کشتم! من یه مرد رو کشتم!»

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات