- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 63179 - 86/3
- وزن: 0.30kg
- UPC: 25
پهلوان اکبر میمیرد
نویسنده: بهرام بیضائی
ناشر: نگاه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 92
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1354 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : در حد نو
مروری بر کتاب
نمایشنامه در چهار پرده
نزدیک غروب پهلوان اکبر دلخوش و سرِ حال به دکّهٔ مِیفروش میآید و پیرزنی را نیز مویان و دعاکنان بر آستان سقّاخانه میبیند و سکّهای نثارش میکند و میگذرد. میفروش به پیشواز میآید و با پهلوان درون دکّه میشوند.در همین حال سیاهپوشی از بُنِ کوچه میگذرد. پهلوان جامی میزند - و بر آن است که بیش ننوشد - و زخمهای به تار میزند. زن در قفل سقّاخانه چنگ زده و همچنان در راز و نیاز است. دو گزمه میگذرند و به دیدن پهلوان در دکّه دور میشوند.فردا پهلوان با کسی کُشتی خواهد گرفت. پهلوان از دکّه بیرون میزند و میخواهد برود، که به دیدن حالِ زن نزدیک میشود و دلجویی میکند. زن میگوید که پسر بزرگش را سالها پیش در راهی گم کرده، و اکنون که کسی جز پسر کوچکتر، یعنی پهلوان حیدر، ندارد، حیدر و دختر خان بیک به هم دل بستهاند.
حیدر و مادرش در این شهر تازهواردند. و به حیدر دختر نمیدادند مگر پایگاهی مییافت. و اینک حیدر میخواهد با پهلوان اکبر کشتی بگیرد و او را زمین بزند و پهلوان شهر شود و مواجب حکومتی پیدا کند و پایگاهش خانوادهٔ دختر را برازنده باشد تا عروسی سربگیرد. و زن میترسد که پسرش از پهلوان اکبر شکست سختی بخورد.
پیداست که پیرزن پهلوان اکبر را نشناخته. پهلوان اکبر، که خود در کودکی در راهی گم شده و در ایل با بیگانگان بزرگ شده و به دختری دل باخته و از بیکسی به دلدار نرسیده و داغش کردهاند، زن را دلداری میدهد و میگوید که دعایش مستجاب است و پهلوان اکبر خود به زودی میمیرد، زیرا سیاهپوشی در پی اوست که گهگاه خودش را نشان میدهد.دلداریِ او زن را آرام میکند. زن امیدوارتر از پیش میشود و سپاسش میگزارد و میرود، بی آن که دانسته باشد با پهلون اکبر سخن گفته است. احوال پهلوان اکبر دگرگون میشود. او نمیخواهد میان دو جوان عاشق جدایی بیندازد. از طرفی هم بو برده که ممکن است حیدر برادرش باشد و پیرزن مادرش.از شکست صوری و شرمگین به صحرا گریختن و به راه ایل رفتن هم میاندیشد. باز هم گزمهها میگذرند و با پهلوان خوش و بش میکنند. میفروش از دکّه بیرون میآید و پهلوان اکبر را میبیند که نرفته. سیاهپوش میگذرد.
پهلوان باز می مینوشد.کوری از راه میرسد و خوراکی از میفروش میگیرد و میخورد و به راهش میرود. او هم چشم به راه کشتی فرداست. پهلوان به یاد ایل و دختری است که سالها پیش میخواسته. میفروش میرود تا شراب بیاورد. دختر بزرگزاده به سقّاخانه میرسد و دعا میکند که حیدر شکست نخورد تا به همدیگر برسند. پهلوان اندیشناک میرود. میفروش شراب آورده، ولی پهلوان نیست. تنها دختر آنجاست که بر آستان سقّاخانه میموید.