- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 203970 - 99/1
- وزن: 0.30kg
پنه لوپه به جنگ می رود
نویسنده: اوریانا فالاچی
مترجم: ویدا مشفق
ناشر: امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 220
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1356 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
گریه می کنی چون پشیمونی به دیگران که تو خونه هاشون کنار زن و بچه هاشون نشستن و تو پیژامه های راه راه زرد و قرمز و آبی آبجو می خورن حسودیت می شه… زنای اونا تو لباسای قشنگ دارن تلویزیون تماشا می کنن… آبجوهاشون تگریه و خانواده شون نجات پیدا کرده… چون رادیو گوش می دن و به شغل و مذهب قانونی اعتقاد دارن و سازماندهی کشور رو که کلمه نجات را براشون تداعی می کنه ستایش می کنن… وقتی داری به این چیزا فکر می کنی بارون می گیره! بارونی که جای ابر از خود آسمون می باره… جنس قطره های بارون از آهنه! سوزنکای آهنی که صورت و لباسات رو سوراخ سوراخ می کنن و بدل می شی به یه کپه خاکستر که نمی تونه از جاش جنب بخوره… اینجاس که یه در باز می شه و تو به سمتش می ری! با تعجب جلو در می مونی چون به جامعه تعلق نداری! چشمات رو می دوزی به دربونی که با بی خیالی نگاهت می کنه چون جزو جامعه نیستی و از دستور خدا و آمریکا سرپیچی کردی!
جوانا که اطرافیان جو صدایش می کنند از جانب یک تهیه کننده ایتالیایی ماموریت پیدا میکند برای مدت دو ماه به نیویورک برود و پس از آشنایی با محیط آن شهر و خلق و خوی آدمهایش موضوع داغی را برای تهیه یک فیلم پرفروش و سود آور تدارک ببیند.
جو بخاطر این سفر لبریز از شادی و هیجان است. و ناخودآگاهانه این امید را در دل میپروراند که شاید ریچارد عشق ایام نوجوانی خود را هم در آن شهر ببیند... در آنجا با سنگدلی و پرخاشگری خود را از قید و بند بکارت کذائیش می رهاند.با عصیانگری و سرستی عاشق مردی ضعیف و منحرف میشود که خود عاشق مرد دیگری است و ...
این کتاب در دستهٔ کتاب های داستانی فالاچی قرار می گیرد ؛ ماجرای دختر ۲۶ سالهٔ ایتالیایی است که برای یک سفری کاری به آمریکا می رود. او به شهری می رود که در نوجوانی عاشق یکی از اهالی آن شهر بوده است. اما این عشق ناکام رها شده بود. او در نیویورک ریچارد را پیدا می کند و رابطه بینشان از سرگرفته می شود. از طرفی هنوز چند ماه نیست که جوانا و مرد جوان ایتالیایی، فرانچسکو وارد رابطه شده است. اما عشق قدیمی، او را فراموشکار می کند.
فرانچسکو که می داند در دل جوانا چه می گذرد، هنگام رفتنش به او می گوید: تو ادیسه را در خاطرم زنده می کنی که به فتح دیوارهای تروا می رود؛ ولی عزیز من تو ادیسه نیستی، پنه لوپه هستی. می فهمی یا نه؟ نباید به جنگ بروی. خودت را با بافتن تور مشغول کن. چرا نمی فهمی؟ زن نمی تواند مرد باشد !