- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 179595 - 91/1
- وزن: 1.00kg
پنج آینه
نویسنده: غلامعلی رعدی آذرخشی
ناشر: کاویان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 401
اندازه کتاب: وزیری - سال انتشار: 1358 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو
مروری بر کتاب
غلامعلی رعدی آذرخشی ادیب و شاعر و نویسندهٔ معاصر ایرانی ، فرزند محمدعلی افتخار لشکر، در مهر ۱۲۸۸ در تبریز دیده به جهان گشود. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فردوسی در تبریز به پایان برد. در سال ۱۳۰۶ به تهران رفت و به تحصیل در دانشکده حقوق و علوم سیاسی پرداخت. پس از اخذ لیسانس حقوق، در آبان سال ۱۳۱۵ برای ادامهٔ تحصیل عازم پاریس شد. مدتی نیز در ژنو تحصیل کرد و سرانجام در رشتهٔ حقوق بینالملل و ادبیات تطبیقی دکترا گرفت. پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۲۰ در وزارت فرهنگ مشغول کار شد و در سال ۱۳۲۰ مدیریت کتابخانه فنی وزارت فرهنگ و ریاست ادارهٔ کل نگارش را به عهده گرفت. رعدی در امر ایجاد فرهنگستان ایران با محمدعلی فروغی و علیاصغر حکمت همکاری کرد و مدتی نیز عهدهدار ریاست دبیرخانهٔ فرهنگستان ایران بود.
غلامعلی رعدی آذرخشی در سال ۱۳۲۴ برای شرکت در یونسکو نامزد شد و به اتفاق علیاصغر حکمت به انگلستان رفت. سپس به نمایندگی ایران در کمیسیون مقدماتی آن سازمان انتخاب و به نیابت ریاست سازمان منصوب شد و پس از یک سال با سمت ریاست هیئت نمایندگی ایران در کنفرانس یونسکو در پاریس شرکت کرد و تا سال ۱۳۴۲ با داشتن عنوان وزیرمختاری و بعد سفیرکبیری ، به سمت نمایندهٔ دائمی ایران در سازمان یونسکو به خدمت اشتغال داشت. در سال ۱۳۴۷ اقدام به تأسیس دانشکده ادبیات دانشگاه ملی کرد. غلامعلی رعدی آذرخشی در روز ۱۷ مرداد ۱۳۷۸ در تهران درگذشت.
غلامعلی رعدی آذرخشی مدتی نیز سرپرستی مجلهٔ آموزش و پرورش و ریاست هیئت تحریریهٔ روزنامهٔ ایران را بر عهده داشت. از او علاوه بر کتابهایی چون پنج آینه و جهانبینی فردوسی، شمار زیادی از مقالات و سخنرانیها و اشعار فراوانی در روزنامه ها و مجلات ادبی و علمی مهم نیم قرن اخیر به چاپ رسیده است
یار باز آمد و غم رفت و دل آرام گرفت
بخت خندید و لبم،از لب او کام گرفت
آن سیه پوش چو از پرده ی شب رخ بنمود
جان من روشنی از تیرگی شام گرفت
خواستم راز درون فاش کنم،یار نخواست
نگهی کرد و سخن،شیوه ی ابهام گرفت
گفت:دور از لب و کامم،لب و کام تو چه کرد؟
گفتمش:بوسه ی تلخی ز لب جام گرفت
گفت:در کوره ی هجران،تن و جانت که گداخت؟
گفتم:آن شعله ی عشقی که مرا خام گرفت
گفت:در محنت ایام دلت گشت صبور؟
گفتم:این پند هم از گردش ایام گرفت
***
باز آ و در آیینه ی جان جلوه گری کن
ما را ز غم هستی بیهوده،بری کن
وین تیره شب حسرت و نومیدی،ما را
از تابش خورشید رخ خود،سپری کن
یارب!قدم موکب آن سرو روان را
رهوار تر از مرکب باد سحری کن
ای ماه فلک!این ره بی فایده بگذار
رو!قافله ی ماه مرا راهبری کن
از وصل خود ای گل،ثمری بخش به عمرم
و آسوده ام از سرزنش بی ثمری کن
ای عشق!چو از خبری با خبری تو
ما را ز کرم،مرد ره بی خبری کن
ور عقل کند سرکشی و داعیه داری
زودش ادب از سیلی شوریده سری کن
با اهل هنر،چیرگی بی هنران بین
وین سیر عجب در هنر بی هنری کن
چون عرصه ی تنگت ندهد رخصت پرواز
رو!آرزوی نعمت بی بال و پری کن
((رعدی))،ز در عشق مرو بر در دیگر
هشدار و حذر، از خطر در به دری کن
***
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیده است نهانی که درآید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
چو بسویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز بسویم نگران
چه جهانیست جهان ،نگه آنجا که بود
از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان
گه ازو داد، پدید آید و گاهی بیداد
گه ازو درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر، نمودی از این
نگه دشمن پر کینه، نشانی از آن
گه نماینده مستی و زبونیست نگاه
گه فرستاده فر و هنر و تاب و توان
بس که در راز جهان فرو ماندستم
شوم از دیدن همراز جهان سرگردان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود از تن جان
چون شدم شیفته روی تو ، از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
نارسیده به زبان ، شرم رسیدی به سخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان
من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
کرد دشوارترین کار ، بزودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
وندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و برآرند فغان
بنگارند نشانهای نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان
خواهم آن دم که نگه جای سخن گیرد و من
دیده را برشده بینم به سر تخت زبان
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه
تو مگر پاسخم از مهر ندادی چونان ؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
ور نه این راز بماندی به میانه پنهان
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم
گر سپارند ره مهر هماره همگان
بی گمان مهر در آینده بگیرد ، گیتی
چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان
به نگه باز نما هر چه در اندیشه توست
چو زبان نگهت هست به زیر فرمان
ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان
با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان
گوهر خود بنما تا گهری همچو تورا
به گهر مادر گیتی نفروشد ارزان