- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 145974 - 74/3
- وزن: 0.80kg
پشت پلک شب
نویسنده: مریم صمدی
ناشر: علی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 752
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 3
مروری بر کتاب
"ثریا" در پی بلندپروازیهای خود به تهران میآید و مانکن میشود. "پارسا"، صاحب یکی از معتبرترین تولیدیهای پوشاک در ایران، تلاش بسیاری میکند تا ثریا را به دست آورد ولی موفق نمیشود. ثریا در کوه با پسری به نام "ماهان" آشنا شده و پنهانی با او ازدواج میکند، اما طی اتفاقاتی پی میبرد که ماهان، همان پارسا است که با تغییر نام و قیافه به او نزدیک شده است....
تبریز – آذرماه 1384
صداهای مختلفی در سرش می پیچیدند. گویی همه قصد کرده بودند باهم حرف بزنند:
اون مریضه !
متاسفم عزیزم اما واقعا امید زیادی بهش نیست.
سکته شدیدی کرده حتی اگه از بستر هم بلند بشه...
و افروز با خود اندیشیده بود (( حتی اگه ؟...))
دستهایش را محکم روی گوشهایش فشرد و پیشانی اش را روی زانوهایی که آنها را در بغل جمع کرده بود . نمی خواست چیزی بشنود. هیچ چیز جز اینکه حال او خوب شده است و باز به عصای آبنویش تکیه می دهد. عجز آلود و درمانده اندیشید:
حالا فقط اون برام مونده . اوه خدایا .... اونو ازم نگیر!
تازه می فهمید که چقدر او را دوست دارد و چه قدر وجود محکم و استوار او برایش ارزشمند است. صدای تقه ای که به در خورد باعث شد احساس کند که ته دلش خالی شده است. می دانست که دیگر تاب شنیدن هیچ خبر بدی را نخواهد داشت اما صدای گونل را که شنید آسوده خاطر پلک برهم نهاد.نه ! گونل هیچ وقت قاصد بدخبر نبود:
خانوم ....اجازه هست ؟
از جا برخاست و قبل از اینکه گونل ضربه دیگری به در بزند آنرا گشود و این بار رودرروی هم بودند :
غذا آماده اس خانوم.آقا جان خواستن بدونن که تشریف می یارین پایین یا غذاتون رو براتون بیارن بالا؟ می خواست بگوید : (( میلی به غذا ندارم )) اما خوب می دانست که با معده خالی هم نمی تواند درست فکر کند:
بگو می یام پایین.
گونل چشمی زیرلبی گفت و به طرف پله ها رفت و افروز پس از رفتن او در را پشت سرش بست سپس پشت در نشست و زانوهایش را باز در بغل گرفت و آنها را در حصار بازوانش فشرد و چانه اش را روی زانوها گذاشت. عادتی بود که از کودکی داشت و مادرش همیشه بخاطر آن سرزنشش کرده بود. یاد ثریا ، مادرش باعث شد بی اختیار احساس قدرت کند و سعی کند ضعفی را که دست و پاهای رخوت آلودش را می فشرد پس بزند. با خود زمزمه کرد: نباید بمیره. خوب می دونه که نباید بمیره چون منو داره و من احتیاج به این دارم که در کنارم باشه که تنهام نذاره. آه ... مگه خودش نخواست که بیام ؟ خب .... منم اومدم ولی حالا.... اون داره می میره. چیزی که من تاب تحملش را ندارم.
چنگی لای موهای کوتاهش زد و آنها را از دوطرف سر محکم کشید.انگار می خواست این گونه خودش را شکنجه بدهد:
نباید سهل انگاری میکردم. تنهاش گذاشتم و حالا.... شاید این همه اتفاقات بد سزای کارمه.
صدای رعد و برقی شدید، سرش را ناگهانی به سوی پنجره چرخاند. باران شدیدی شروع به بارش کرده بود. نگاهش خیره به باران پاییزی به دنبال پرده هایی که بخاطر پنجره باز اتاق محکم به دیوار و شیشه ها کوبیده می شدند کشیده شد. بی اختیار با خود زمزمه کرد:
آن روزی هم که از اینجا رفتم پاییز بود. یه روز سرد و بارونی مثل امروز و با لحظه ای پلک برهم نهادن به یاد آورد:
27 آبان بود. درست یک هفته مانده بود به اتمام نوزده سالگی ام.
تهران - شهریور 1378
ساعت پاندول دار گوشه سالن پذیرایی ده ضربه نواخت و متعاقب آن آخرین مهمانها هم با بدرفه ثریا از خانه خارج شدند. به طرف پنجره های مشرف به حیاط خانه رفت و آن را گشود تا هوای راکد و خفه کننده سالن که مخلوطی از عطرهای مختلف و دود سیگار و پیپ بود خارج شود و در همان حال گیره جواهر نشان موهایش را به آرامی بیرون کشید و لب پنجره گذاشت.
موهایش را تکان داد و حلقه های مواج موهایش روی شانه ها ریخت. سپس به پسشخدمت هایی که بعنوان server از هتل کرایه شده بودند چشم دوخت. همه آنها خوش قیافه و بسیار مودب بودند. هر پنج پیشخدمت با پیراهن ها و پاپیون های سفید و شلوارهای مشکی براق و جلیقه های کوتاه به رنگ شلوار ، با نظمی دقیق و اتوماتیک وار مشغول مرتب کردن میز و صندلی ها و جمع و جور کردن آشغال میوه ها و سیگار بودند. همه پنجره ها را باز کرد و سپس لبه آخرین پنجره ای که باز کرده بود نشست و به آن تکیه داد و با برهم نهادن پلک هایش ، به نسم خنک شبانگاهی اجازه داد تا گونه هایش را نوازش دهد.
صدای گرم مادرش را شنید و گوشه پلکش را کمی بالا زد:
خسته شدی ؟
این بار کاملا چشم گشود. پای راستش را روی پای چپ گذاشت تا چسب کفشش را باز کند و در همان حال گفت: شرط می بندم اگه توهم بین اون همه آدم متملق گیر کرده بودی و نمی تونستی حتی برای رفتن به دستشویی هم از جات تکون بخوری .... تو ام خسته می شدی.
اخم های ثریا در هم رفت. او همیشه دخترش را به خاطر شیوه حرف زدن لاتی مابش نکوهش کرده بود ولی افروز هنوز هروقت خیلی خسته می شد دچار اشتباه می شد و ثریا را عصبی می کرد مجبور شد با جدیت تذکر بدهد:
این شیوه حرف زدن مناسب یه خانوم نیس.
یعنی نگم که کلیه هام داشتند می ترکیدند؟
می دونی که منظورم این نبود.
افروز گوشه لبش را با نارضایتی ورچید. نگاه ثریا هنوز با جدیت روی او بود و افروز می دانست که مجبور است عذرخواهی کند.
با اکراه گفت : دیگه تکرار نمی شه.
امیدوارم.
اما می دانست که تکرار می شود. وقتی افروز بچه بود جلوی او را نگرفته بود و اجازه داده بود او با هرکسی که مایل است معاشرت کند و حالا سوتی های افروز ، ثریا را بر سر خشم می آورد. افروز اجازه نداد او بیشتر از آن سرزنشش کند. پرسید: می خوای کمکت کنم موهاتو باز کنی ؟
مجبور شد او را ببخشد. چشمان افروز مثل چشمان یک گربه ملوس ، معصوم و بی گناه بود.
اگه لطف کنی.
افروز مثل کابوی ها از لبه پنجره پایین پرید اما خوشبختانه در آن لحظه ثریا او را ندید وگرنه دوباره خانومانه رفتار کردن را به افروز یادآوری می کرد و افروز ابدا حوصله شنیدن آن حرفهای کسل کننده و تکراری را نداشت.
باهم وارد اتاق خواب ثریا شدند. ثریا روی صندلی میز توالت نشست و افروز پشت سرش قرار گرفت و مشغول بیرون کشیدن گیره های سیاه لای موهای ثریا شد. ثریا هم مشغول بیرون کشیدن گوشواره های بلندش شد.د یکباره افروز حرفی را که در طول مهمانی از دوستانش شنیده بود پیش کشید:
بین تو و بابای شروین قرار اتفاقی بیفته؟
دستان ثریا برای یک لحظه از حرکت ایستادند. افروز هنوز با خونسردی کارش را می کرد.
چرا می پرسی؟
چون تو مادرمی
درچشمان افروز چیزی نبود.ثریا واقعا گاهی اوقات در کارهای دخترش می ماند. همه کارهای افروز (( یهویی)) بود و هیچ کارش قابل پیش بینی نبود. در چنین مواقعی معمولا دخترها جیغ و ویغ راه می اندازند ولی افروز کاملا خونسرد بود:
فکر نمی کنی الان وقت دخالت تو نیست؟
آخرین گیره را هم در جاگیره ای گذاشت سپس به سوی ثریا چرخید . نگاهش حالا جدی بود:
می دونی چیه ؟ مساله ایجاس که من هم در زندگی تو حضور دارم.
به سردی نگاهش را به چشما دخترش دوخت و پرسید: یعنی اگه من بخوام ازدواج کنم ... تو باهاش مشکل داری؟
افروز دست به سینه ایستاد.
عضلات صورتش حالا سخت تر از قبل شده بود و دیگر خونسرد هم نبود:
با ازدواج تو مشکلی ندارم به شخصه فقط با مهتدی مشکل دارم. ازش حالم بهم می خوره . از شروینم همین طور
ثریا به سرعت هشدار داد : درست صحبت کن.
با خشونت از میز توالت جدا شد و گفت: نه من حق دارم.
نه ، چون زندگی منه و سهم عمده زندگی هر آدمی متعلق به خودشه.
پس سهم من تو زندگی تو چیه ؟
اما تو همیشه پیش من نیستی...