- موجودی: موجود
- مدل: 196731 - 67/2
- وزن: 0.70kg
پریچهر
نویسنده: م. مودب پور
ناشر: نسل نواندیش
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 650
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1399 _ 1381 - دوره چاپ: 24 _ 9
مروری بر کتاب
وارد خونه شدم … خونه که چه عرض کنم باغ بسیار بسیار بزرگی بود با درختان کهن سال سر به فلک کشیده که روزها سر و صدای پرنده ها توش قطع نمی شد! استخری وسط باغ و دور تا دور پر از شمشادهای بلند … ساختمان دو طبقه بزرگ و قدیمی پر از اتاق! باغ پر بود از گل و گیاه … شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند … دور تا دور باغ هم نیمکت بود که وقتی روش می نشستی اصلا دیده نمی شدی! باغ جون می داد برای قایم موشک بازی … کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود … تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جارو می گرفت! ته باغ یه آلاچیق بود پر از شاخه های مو … خلوت و دنج! صدای پرنده ها … بوی نم عطر گلها … منظره درختها همه آدم رو مست می کرد … خلاصه عاشق این خونه و باغ بودم! از هر گوشه ش صد تا خاطره داشتم … در همین افکار بودم که پدر و مادرم و فرخنده خانم از خونه بیرون اومدند و در واقع به طرف من حمله کردند …
...در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند.زمانی که به گذشته بازمی گردیم به لحظاتی برخوردمی کنیم که بایک اتفاق ساده،دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند.این داستانی است از یک زندگی.
«لحظاتی به سکوت گذشت و بعد فرخنده خانم گفت: فرهاد خان، مادر هومن خان رفت؟ خیلی زحمت کشید. پسر خوبی هومن.نه؟
من- فرخنده خانم شما خودتون تقریبا بزرگش کردید. تا ایران بودیم تقریبا هر روز اینجا بود!
فرخنده خانم- آره خب میدونم. ولی شما چندین سال خارج بودین. خوب آدمیزاد عوض میشه، خدای نکرده عرق خور میشه، تریاکی میشه! توی هفت هشت سال هزار جور اتفاق میافته! اصلا این هومن خان اونجا درس هم خونده؟ الان چیکارهاس؟ اگه باباش ولش کنه، میتونه بره سرکار؟
من- فرخنده خانم پدرش چرا ولش کنه؟ مگه کار بدی کرده هومن؟ احساس کردم که فرخنده خانم حرف دیگری برای گفتن داره ولی نمیدونه چه جوری شروع کنه.
برای همین گفتم: فرخنده خانم شما برای گفتن چیز دیگهای اینجا اومدید چرا راحت حرفتون رو نمیزنید؟ من رو غریبه میدونید؟
فرخنده خانم نگاهی به من کرد و گفت: فرهاد جون بریم روی اون نیمکت بنشینیم تا برات بگم....
مسافرین محترم ورود شمارابه خاک ایران خوش آمدمی گویم.ساعت 20:30دقیقه به وقت تهران است.هوا،هفده درجه بالای صفروبارانیست.امیدوارم ازپروازلذت برده باشید لطفادرجای خودنشسته وکمربند؛راببندید.آرزوی دیدارمجدد شمارا داریم.
هومن- دیگه پاموتواین بشقاب پرنده نمی زارم.اسمش روباید میذاشتند شرکت هواپیمایی اتومعلق!خیلی خوب ازمون پذیرایی کردندکه آرزوی دیدار مجددمون رودارن؟!
من- چی میگی هومن؟چراغرمی زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم .خلبان یادش رفته چرخهای هواپیماروسوارهواپیما کنه .
هربدی وخوبی از من دیدی حلال کن منوفرهاد جون .
من- رسیدیم؟
هومن- آره .اینجا آخرخطه .دیداربه قیامت
من- شام دادند؟
هومن- آره،شام ترومن خوردم ...