- موجودی: موجود
- مدل: 203645 - 65/1
- وزن: 0.30kg
پدر آن دیگری
نویسنده: پری نوش صنیعی
ناشر: روزبهان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 292
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1394 ~ 1383 - دوره چاپ: 12 ~ 1
مروری بر کتاب
این کتاب روایت گر دوران کودکی پسری است که زندگی عادی ندارد و مثل هم سن و سال هایش زندگی نمی کند . شهاب ، راوی داستان ، در روز تولد 20 سالگی اش با دیدن عکسی ، خاطرات دوران کودکی اش را مرور می کند و آن را برای مخاطب شرح می دهد . شهاب از تحقیرهای پدرش خسته شده ، شهابی که از تبعیض های پدرش بین او و برادر بزرگش آرش رنج می برد .
آرشی که درس خوان و با استعداد است و همین ویژگی ها باعث جلب توجه پدر خانواده به آرش می شود ، به طوری که پدر دو پسرش را با هم مقایسه می کند و در مقابل آرش ، شهاب خنگ قرار می گیرد . در این بین شهاب برای دفاع از خود سکوت می کند . عملاً اعتراض می کند اما اعتراض او بی صداست . او به اصطلاح لالی انتخاب و یا سکوت پیشگی گزینشی را بر می گزیند و هیچوقت با هیچکسی حتی اطرافیان نزدیک و درجه یکش صحبت نمی کند...
- ببینم شهاب ، این تویی ؟ - آره ! - چقدر کوچولو بودی ! این کیه این طوری بغلت کرده ؟ به عکس خیره شدم . این کیه ؟ واقعاً این کیه ؟ قلبم فرو ریخت ، زبانم سنگین شد ، سرگشته به اطراف نگاه کردم ، دنبال راه فراری می گشتم . خانه شلوغ بود .
نیمی از مهمان ها آمده بودند . مادر اینها را از کجا پیدا کرده بود ؟ واقعاً بزرگ شدن اینقدر مهم است ؟ من چندان تغییری در خود احساس نمی کردم . بچه ها همه با هم حرف می زدند ، می خندیدند و خانه را ارزیابی می کردند . نمی دانستم به عنوان یک میزبان چگونه باید رفتار کنم . چند نفر از دوستان از در وارد شدند ، بقیه دور آن ها را گرفتند . از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پله ها بالا دویدم ، وقتی در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم ، نفس نفس می زدم هرچند که چندان خسته نبودم ....
دخترعمویم «فرشته» مرا بخاطر خنگ بودنم خیلی دوست داشت. مرا «خنگول کوچولوی من» صدا میکرد و در آغوشم میگرفت. چقدر از بویش خوشم میآمد. او هم از کارهای من خوشحال میشد و میخندید، شکلات و بستنی برایم میخرید. من شکلات و بستنی خیلی دوست داشتم ولی از اینکه او خوشحال میشد، بیشتر خوشم میآمد.
حاضر بودم هرکاری بکنم تا او بیشتر و بیشتر خوشحال شود. آنها همیشه با خنده بمن خنگ می گفتند من هم طبیعتاً فکر میکردم خنگ حرف خوبیست. نمی دانستم، مردم بخاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم می خندند. خوب چه کنم من خنگ بودم دیگر.