- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 193873 - 56/3
- وزن: 0.30kg
وبلاگ خون آشام
نویسنده: پیت جانسون
مترجم: اعظم مهدوی , مریم فیاضی , بیتا ابراهیمی
ناشر: هوپا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 271
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1397 - دوره چاپ: 2 _ 1
مروری بر کتاب
مصور
جلد سوم : برف سرخ زمستان
اسم من «مارکوس» است تا شب جشن تولد سیزده سالگی ام .پسری معمولی بودم .تا این که مامان و بابایم راز بزرگ ، وحشتناک و خانمان براندازی را برایم رو کردند ! گفتند « نیمه خون آشام» هستند!و من هم به زودی به موجودی «نیمه خون آشام » تبدیل می شوم . عجب کابوسی!
اولش فکر کردم مامان و بابایم عقلشان را از دست داده اند یا سرکارم گذاشته اند. تا اینکه یک روز سر و کله یک دندان نیش نوک تیز و براق توی دهانم پیدا شد. زندگی ام به گند کشیده شد. تازه فقط این نیست . پای «خون آشام ها» هم وسط است. برای خون آشان ها هیچ چیز خوش مزه تر از خون نیمه خون آشام ها نیست.مثل اینکه قرار است اوضاع خیلی خیلی خطرناک شود....
فکر میکنی نیمه خون آشام بودن چیز جالبی است؟نه ! اصلا ! دیوانه کننده است! توی این مدت ، فقط وبلاگم است که به دادم رسیده. اگر آن را هم نداشت .حتما سر به بیابان می گذاشتم. اوضاع وقتی بدتر شد که توی جنگل اتفاق های وحشتناکی افتاد . موجودات مرموزی به چند نفر حمله کردند!
«تالولا» فکر می کند ابرخون آشام ها پشت این ماجراها هستند . یک زنجیر اسرار آمیز دارد که اگر به ابرخون آشام ها نزدیک شود داغ می شود . احساس وحشتناکی دارم .فکر می کنم هر لحظه ممکن است زنجیر داغ شود...
...«بیشتر شبیه یه سایهی بزرگ و سیاه بود. تنها چیزی که تونستم واضح ببینم، دستهاش بود، دو تا دست اسکلتی و لاغر. داشتند با انگشت من رو نشون میدادن. یه چیزی هم ازشون چکه میکرد. یه چیزی شبیه... شبیه خون! خواستم فرار کنم که دستها بالای سرم پیچوتاب خوردن و انگار طلسم شده باشم، دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا سرِ جام میخکوب شدم. بعد یکی از دستها مثل برق پرید جلو و گلوم رو گرفت. خیلی وحشتناک بود. همون لحظه رعدوبرقِ وحشتناکی زد و تونستم صورت ترسناک و رنگپریدهش رو ببینم. خندهش مو به تنم سیخ کرد....
وقتی نیمهخونآشام باشی، دیگر نمیتوانی معمولی باشی. تا ابد عجیبوغریب خواهی بود. مامان و بابایم میگویند همین روزهاست که سروکلهی «نیروی ویژه»ام پیدا شود. اتفاقهای بدی افتاده. نمایشگاه زمستانی ترسناکی توی شهر برپا شده و شبحی با دستهای لرزان و خونین به مردم حمله میکند. مردم اسمش را گذاشتهاند «شبح خون»! اما حقیقت چیز دیگری است. پای «خونآشامهای مرگبار» در میان است. بزرگترین شیاطینی که باید با آنها روبهرو بشویم. من و «تالولا»!...
اسم من «تالولا»ست. من کشتهمُردهی خونآشامها هستم. یک وبلاگ دارم به نام «دختر خونآشام» و یک انجمن مخفی به نام «انجمن مخفی هیولاها». یک راز بزرگ هم دارم. رازی که فقط من و «مارکوس» میدانیم. من و «مارکوس» خونآشامهای شرور و مرگبار را شکست دادیم!
برای مارکوس اتفاق عجیبی افتاده. تصادف کرده! اما تصادفش خیلی مشکوک است. باعث شده حتی حافظهاش را هم از دست بدهد. هیچچیز از ماجراهای خونآشامیمان یادش نیست. این وسط یک چیز شیطانی و مرموز هم در جریان است. من فهمیدهام این ماجرا یک جورهایی به فروشگاهی که تازه باز شده، مربوط است. فروشگاه دیوانهی هیولاها!