- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 193449 - 202/5
- وزن: 1.00kg
هپل هپوخان
نویسنده: ابوالقاسم حالت
ناشر: علم
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 314
اندازه کتاب: وزیری سلفون - سال انتشار: 1371 - دوره چاپ: 1
کیفیت : نو ؛ نوشته تقدیمی دارد ؛ عطف کتاب پوسته زده
مروری بر کتاب
هفتاد داستان و شعر طنز آمیز
شش جفت زن و شوهر بودیم که هر روز مهمانی دوره ای داشتیم و ماهی یک بار همدیگر را می دیدیم و دیداری تازه می کردیم. در نخستین شنبه هر ماه این میهمانی به گردن یکی از شش جفت می افتاد. همیشه وقتی نوبت سور دادن نادر خان می افتاد ما عزا می گرفتیم ، عزا برای غذا. چون زنش رودابه خانم الحق و الانصاف در بد غذا پختن نابغه بود و اگر قرار می شد که در این خصوص مسابقه ای ترتیب دهند و برای ناشی ترین آشپزها جوائزی در نظر بگیرند ، به طور قطع او نخستین برنده بود ...
آیا سزای نیکی بدی است؟
مدتی معطل شدم که یه چارچرخه برسه و منُ برداره تا نزدیکی منزل برسونه. ولی نه اتوبوس گیرم اومد نه مینی بوس و نه تاکسی. به کل ناامید شده بودم که ناگهان مدد از غیب رسید. یه پیکان به رنگ آبی آسمونی برابرم ترمز کرد و وایساد. راننده با چهره ای خندون گفت : بیا بالا. هِ هِ هِ. مثل یک عاشق جان نثار که فرمان معشوقه اش رو اطاعت میکنه فورا رفتم بالا و کنارش نشستم. ماشین راه افتاد. تو قیافه راننده دقیق شدم و اونو شناختم.
کیومرث همدرس قدیم من بود. گفت : اَه پسر هیچ میدونی چند وقته که ما همدیگرُ ندیدیم. از ۲۰ سال پیش. این طور نیس؟
– بله همین طوره.
– قصد کجا داشتی؟
بگو برسونمت. تعارف نکن. از بس به انتظار ماشین سراپا ایستاده بودم ترسیدم چون و چرا بیارم و به ضررم تموم بشه. نشونی خونه رو دادم ُ گفتم : از این بذل مرحمت بی نهایت سپاسگزارم.
گفت : ابدا ابدا. سپاسگزاری لازم نی. چون راه خود منم از همون طرفه. منم باس سپاسگزار باشم. به قول حافظ از بخت شکر دارم و از روزگار هم. نمی دونی از دیدنت چقدر خوشحالم.
به خنده گفتم : من خوشحال ترم. چون هم شما رو دیدم هم ماشین. آخه از بس به انتظار ماشین وایساده بودم ترسیدم کارم به جایی برسه که این ماشین جنازه بَر قسمتم بشه.
– چیکار باید کرد. هیچ کاری نمیشه کرد. این شهر فقط جمعیت زیاد داره. در مقابل همه چیز کمبود داره. آره کمبود کارُبار. کمبود وسیله نقلیه ...