- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 122353 - 209/5
- وزن: 0.30kg
همه راه ها باز است
نویسنده: آنه ماری شوارتسنباخ
مترجم: مهشید میرمعزی
ناشر: صدای معاصر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 190
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
کتاب ؛ حاصل مشاهدات شوارتسنباخ در سفر به افغانستان و ایران در سالهاى ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰ است که تصاویرى فراموش نشدنى از این سفر نوشته شده است.«همه راهها باز است» داستان سفر ماجراجویانه نویسندهاش به ایران و افغانستان را نقل میکند. شوارتسنباخ، ۷۰ سال پیش در سال ۱۹۳۹ میلادی، از ژنو سوار اتومبیل شد و همراه دوستش به ایران و افغانستان سفر کرد. این چهارمین سفر او به ایران بود.
در یک باغ زیبا و وسیع در شهر اصفهان ایران، در انتهاى یک برکه طویل که مانند یک راه آبى، از میان بوته هاى گل رز عبور مى کند، قصرى قرار دارد که آن را «چهل ستون» مى خوانند. و واقعا هم این عمارت مفتون کننده و روشن، فقط از جنگلى ستون چوبى باریک تشکیل شده است که به سان تنه هاى جوان درختانى که مى خواهند به سوى آسمان رشد کنند، بیهوده در تلاشند و سقفى صاف و بى وزن را روى دوش دارند. ضمن اینکه دیوار پشتى که با معرق کارى پیچ در پیچ و فوق العاده ظریف و بازى گلها و رنگهاى تند مزین شده است، در خنکاى دمکرده سالن ستون ها، به سختى دیده مى شود. اما اگر کسى با دقت بشمارد، فقط بیست ستون است ـ بعد از نام چهل ستون متعجب مى شود. در این صورت باید به دنبال باغبان تا انتهاى راه آبى رفت و از دور، بیست ستون و تصویر قرینه پرتناسب و شکسته نشده آنها دید.
اما یک ارتباط دیگر هم با عدد چهل وجود دارد. هنگامى که هنوز چیزى در این مورد نمى دانستم و حتى افغانستان را هم فقط بر اساس نامش مى شناختم، یک دوست افغان برایم تعریف کرد که در موطن او چهل نوع انگور وجود دارد.
«چرا درست چهل نوع؟»
گفت: «چهل یعنى بى شمار، بى نهایت زیاد، یعنى اسراف شیرین و بى اندازه!»
متأثر از خاطرات و درد دورى از وطن، فقط از وفور دلتنگ کننده و چهل باره انگورهاى هرات و قندهار مى گفت. اما با وجود اینکه به حرف هایش گوش مى کردم و سخنان او در مورد چهل نوع انگور در خاطرم نقش مى بست و با تصوراتم از یک سرزمین پر برکت مرتبط مى شد، معذالک آن زمان هنوز حتى آرزوى وارد شدن به آن سرزمین را نداشتم. انسان نمى تواند چیزى را که با چشم هاى خود ندیده و در آغوش نکشیده باشد، واقعا دوست بدارد؛ حتى اشتیاق هم همواره فقط یک تنهایى شیوع یافته و در حال احتضار در اثر خونریزى است.
آن زمان برایم مناسب بود که درست از ایران راه بیفتم. با این فکر که در جایى باید مکانى آرامتر و آشناتر، بله حتى شاید یک ساحل دوران کودکى و خاک نوید داده شده وجود داشته باشد. گمان نمى کردم از پس کویرهاى آسیایى بربیایم که هنوز هیچ درک و ارزیابى از وسعت، وحشت، بازى تکان دهنده رنگها و قدرت نابودکننده و انعطاف ناپذیر آنها نداشتم! در واقع فقط از سفر کردن خسته شده بودم و مى خواستم به خانه بروم. مى ترسیدم که زیاده روى کرده باشم و حتى شاید بدون منظور، از مرز تعیین شده براى انسانها گذشته باشم. بله، از مجازات مى ترسیدم! گویى قلب ما تحمل همه چیز را ندارد و نمى تواند از هیچ و همه چیز بشکند، گویى گناه و ندامت وجود دارد ـ و نه آن لحظات نادر و غیرمنتظره و برخوردهاى دوستانه.
حالا اگر به یأس گیج کننده اى که در آنجا دچارش بودم، فکر کنم و آن را اشتباه بخوانم، چه کمکى به من مى کند؟ آیا باید با گام هاى فنرى و بسیار مسرور سفر مى کردم؟ من مسرور نبودم. آیا باید اعتماد بیشترى به نیروهاى پرمهر خاک مى داشتم و با دیدن منظره زخم زننده آتشین رنگ افق، احساس امنیت و مصونیت بیشترى مى کردم؟ این کار را نمى توانستم و به طرز وحشتناکى آسیب پذیر بودم. آیا باید جوابگوى اعمال خود مى بودم و نگاهم را به سوى کوه ها مى گرفتم؟ آه، سعى کردم. بارها و بیهوده…
به همین دلیل روزى مى خواستم خود را خلاص کنم، دقیقا نمى دانستم از کدام تقدیر و فقط گمان کردم، متوجه شده ام که مصیبتى گریبانگیرم شده است، درست همانطور که مى تواند دامن دیگران را هم بگیرد و حالا باید ساکت، کنارى مى ایستادم. از خود مى پرسیدم، دیگران چگونه زندگى مىکنند، این سرزمین و فردا را چطور تحمل مى کنند، چگونه تحمل مى کنند؟ اما اگر بار دیگر سپیده دم شعف فرا برسد، این روز بى سایه افول کند و آهوان در چمنزارهاى زمستانى و پنهان در مه بایستند، چه؟ اگر یک بار دیگر چنین ساعت معصومى نصیبم شود، بعد مى خواهم چشم ها را بر زمین بدوزم و اظهار ندامت کنم. همچنین دیگر هرگز خود را به وسوسه نیندازم، بلکه اعتراف کنم که ما در یک قلمرو تنگ فقط ساکن هستیم و مى توانیم یک مسیر بسیار کوتاه را فقط طى کنیم ـ اما گذشته از این، در دوردست هاى بى کران، در سواحل مرگ، کشتى ها پهلو مى گرفتند.
حالا فقط یک نفر باید از چهل نوع انگور، هفت اعجاز افغانستان، برجهاى بلند مصلاى مقابل دیوارهاى شهر هرات، سمرقند و دروازه طلایى تعریف مىکرد! آیا باید مغلوب افسونهاى قدیمى و اشتیاقهاى مهلک شد؟ مغلوب غربتى به پهناى آسمان و جهان شمول شد؟ خدا نکند! این دعا نبود، من آرزویى نداشتم و همه چیز را نوشته و فراموش کرده بودم. بدون هیچ کلمه اضافهاى…
با خود گفتم که دیگر هرگز به آسیا بازنخواهم گشت. بگذار افغانستان یک نام و هندوکش و ترکستان که رؤیا و بهشت درههاى خوشبخت و بکرند، پوشیده در صدا و دود باقى بمانند. همچنین برایم کاملاً بدیهى بود که دیگر هرگز قلمى در دست نخواهم گرفت و روى یک ورق کاغذ نخواهم نوشت. این شغل به نظرم بسیار دشوار و تصویر قرینه و ثابتى از وجود آزاد نشده ما بود که نمىخواستم آن را بپذیرم و تحمل کنم. باز هم مواجه شدن با ساعات صبحگاهى، با روز و با دنیایى که به تدریج غریبه تر مى شد، لمس کردن آنها و با قلبى منقلب و هیجان زده فقط یک کلمه را به زور گرفت و دانست: این دائمى نیست، این لحظه وداع است و بعد فراموش کرد. اما تو باید ضمن اینکه هنوز خستهاى و از شدت درد کور شدهاى، باز هم راه بیفتى، به زندگى ادامه دهى و چه کسى به تو پاداش مىدهد؟ آیا ارزش این زحمت را دارد؟
اما من دیگر فراموش کرده ام که چنین سؤالاتى را مطرح کنم. از طرف دیگر، طنین نام چهل ستون، تصویر ستون هایش که سر به آسمان روشن ایران برافراشته بودند و انعکاس آنها در عمق آبى، در خاطرم ماند. در هرات هم بیش از چهل نوع انگور شیرین و گس، چند رنگ و پوست و حتى آن انگور طلایى و گردى را که در آنجا انگور شاهانى مى خوانند، چشیدم. و در سایه یک مناره عظیم و ملبس به رنگهاى درخشان، شبهاى بسیار داغ ماه اوت را سپرى کردم. حتى باد شمال هم که لاینقطع مى وزید و به سان دریایى متلاطم بود، هوا را خنکتر نمىکرد، بلکه فقط شن هاى داغى را از کویر ترکستان با خود مى آورد.
شوارتسنباخ در نه سالگى براى نخستین بار لذت داستان نویسى را تجربه کرد. او در خاطراتش مى نویسد: «در کودکى هر آن چه مى دیدم، انجام مىدادم، تجربه و حس مى کردم، بى درنگ روى کاغذ مى آوردم. نُه ساله بودم که در دفترى خط کشى شده نخستین داستانم را نوشتم. مى دانستم بزرگترها به کودکان نُه ساله چندان توجه نمى کنند، به همین دلیل هم قهرمان داستانم یازده ساله بود.»
آنه مارى از 1927 تاریخ، فلسفه، روانشناسى و ادبیات آلمان در دانشگاه زوریخ تحصیل کرد. اولین سفر او به آمریکا در سال 1928 بود و پس از آن نیز یک سال در پاریس تحصیل کرد. همزمان، با نگارش مقاله براى نشریات مختلف نام او نیز مطرح مىگردید. با فرزندان توماس مان، نویسنده مشهور آلمانى، یعنى اریکا و کلاوس مان، در سال 1930 آشنا شد و این دوستى سال ها ادامه یافت. بهار 1931 تحصیل تاریخ را با درجه دکترى در دانشگاه زوریخ به پایان رساند. در همان زمان نیز اولین داستان خود را با عنوان دوستان برنهارد منتشر کرد...