- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 145766 - 75/2
- وزن: 0.51kg
همراز
نویسنده: منیر مهریزی مقدم
ناشر: علی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 504
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
تا آن شب که زمزمه های عمه ها و پدر را از پشت در شنیدم قضیه را جدی نگرفته بودم. وقتی صحبت ها به زمزمه های آهسته تبدیل شد دلهره به جانم چنگ انداخت.
یواشکی پشت در اتاقم گوش خواباندم عمه مهین می گفت :
- به خدا داداش نمی دونی چقدر خانمه. ملوک دیدش، مگه نه ملوک. و صدای عمه ملوک.
- آره به نظر من هم خیلی خانم و مقبول بود. خوبیش اینه که بچه نداره. بچه اش نمی شده به همین خاطر با مژگان راه می یاد. نگران نباش. با چند لحظه تاخیر صدای پدر را شنیدم.
- نمی تونم نگران نباشم. هنوز هم می گم بهتره صبر کنیم وقتی مژگان هم مثل مجید رفت سر خونه و زندگیش اون موقع اقدام می کنیم. و باز صدای پر شور عمه مهین که حالا خیلی ازش بدم آمده بود.
- این حرف رو نزن داداش. مژگان الان سن حساسی داره که نیاز به سایه مادر داره. بهت قول می دم که راحت با هم کنار می یان. خصوصاً از طرف فرشته خانم که کاملاً خیالم راحته. وصدای عمه ملوک.
- داداش جان، مژگان اینقدر بزرگ شده که بفهمه تو چقدر به خاطر اونا صبر کردی. من که می گم دل دل نکن توکل به خدا اجازه بده مهین با فرشته خانم صحبت کنه و قرار بگذارند. و پدر با نگرانی که از صدایش می بارید گفت :
- اگه فقط ناراحتی ام مژگان نباشه هیچ مسئله ای ندارم.
و صدای پیروزمند و شاد عمه هایم ختم جلسه را اعلام کرد. آن شب تا صبح از ناراحتی خوابم نبرد، عکس مامانم را روی سینه گذاشتم و تا صبح گریه کردم. حالا که درست فکر می کنم می فهمم که چقدر خودخواه بودم. اما مسلماً این اقتضای سنم بود. 18سالگی و اوج بلوغ بسیار خودخواهم کرده بود. پدر مهربانم را فقط برای خودم می خواستم. داستان ها و فیلم هایی که از نامادری خوانده و دیده بودم یک جادوگر بدجنس را در نظرم تداعی می کرد.
کسی که محبت پدرم را از ما می گرفت. پنهانی کتکم می زد. پدر که از راه می رسید چُغولی ام را می کرد و باعث می شد پدر نظرش از من که دختر یکی یک دانه اش بودم برگردد. گرسنگی، لباس های پاره، کارهای سخت خانه، آن شب همه این صحنه های وحشتناک مثل فیلمی واضح از جلو چشمم می گذشت. آن زمان پدر هنوز بازنشسته نشده بود. صبح اول وقت که من و مجید هنوز در خواب ناز بودیم بیدار می شد. نهار ظهر، صبحانه و حتی ساندویچ بین روزم را هم آماده می کرد. مجید در آستانه دیپلم گرفتن بود به موقع بیدارش می کرد تا به کارهایش برسد.
مرا با ملایمت و کُلی ناز بیدار می کرد تاکید داشت حتماً صبحانه ام را بخورم و تا نمی خوردم خیالش راحت نمی شد. هر صبح خودش مرا به مدرسه می رساند و برگشت با سرویس بودم اما تا به خانه می رسیدم تلفن می زد تا مطمئن شود که رسیده ام. با همه تنها بودن تفریح و خرید و دیگر واجباتِ زندگی را حفظ می کرد. با محبت و پشتکار تمام، مرا از آب و گل در آورد مجید را به دانشگاه و سربازی فرستاد و یک سال می شد که با انتخاب خود مجید همسر دلخواهش را عقد کرد و فرستادشان سر زندگی.