- موجودی: موجود
- مدل: 190837 - 18/7
- وزن: 0.30kg
نیمه زندگی
نویسنده: وی. اس. نیپل
مترجم: مامک بهادر زاده
ناشر: آوین
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 285
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 ~ 1382 - دوره چاپ: 3 ~ 1
مروری بر کتاب
همنام معروف تو و دوست خانوادگیات میگوید که یک داستان باید،آغاز، وسط و پایان داشته باشد. اما اگر تو حقیقتاً به آن فکر کنی، میبینی که زندگی اینطور نیست. زندگی، نه آغاز آراسته و مرتبی دارد و نه پایان شسته رفته و پاکیزهای. زندگی همیشه در جریان است و توقف ندارد. باید از وسطش شروع کنی و در وسطش به انتها برسی و همه چیز در همینجا اتفاق بیافتد...
«نیمه زندگی» نام کتابی از نیپل است که بنابر نگارش آن، جایزه نوبل ادبی سال ۲۰۰۱ نصیب نویسنده آن شد. «نیمه زندگی»، داستان «ویلی چانداران» است که پدرش در پاسخ به دعوت مهاتما گاندی، به میراث اجداد برهمن خود پشت میکند و با دختری از کاست پایین جامعه، پیوند زناشویی میبندد. پیوند منحوس و مصیبتباری که از روی تأسف و پشیمانی و تنها به خاطر داشتن فرزند ادامه مییابد.
وقتی ویلی به سن بلوغ میرسد برای فرار از رنج ثمره این ازدواج ناهمگون از هندوستان به لندن عزیمت میکند. جایی که در سایه آمد و شد پست و حقیرانه مهاجران خارجی و رفاقتهای فرومایه آنان و فرهنگ خاص بوهمینهای ادیب سالهای ۱۹۵۰ انگلیس موفق میشود، هویت و شخصیت جدیدی از خود بسازد....
یک روز، ویلی چاندران از پدرش پرسید: « چرا بدنبال اسم کوچک من، نام سامرست آمده؟ پسران همکلاسی ام تازه این مطلب را فهمیده اند و مرا مسخره می کنند. »
پدرش بی هیچ خوشحالی، پاسخ داد: « تو به اسم یک نویسنده معروف نامگذاری شده ای. مطمئنم کتاب هایش را دور و بر خانه دیده ای. »
« اما آنها را نخوانده ام. تو خیلی ستایشش می کنی؟ »
« مطمئن نیستم.حرف هایم را گوش کن، بعد خودت تصمیم بگیر. »
و این داستانی بود که پدر ویلی چاندران شروع به گفتنش کرد. با بزرگ شدن ویلی، این داستان تغییر یافت. چیزهایی بدان افزوده شد، و زمانی که ویلی، هندوستان را به مقصد انگلیس ترک کرد، داستان را کامل شنیده بود.
بر طبق گفته های پدر ویلی چاندران، آن نویسنده معروف، به قصد یافتن مطالب و اطلاعاتی برای نوشتن یک رمان فلسفی و عرفانی، به هند آمده بود. سال ۱۹۳۰ بود. رئیس دانشگاهِ مهاراجه، او را نزد من آورد. من مشغول انجام مراسم توبه بخاطر ارتکاب کار زشتی در گذشته بودم، و به همین دلیل مانند درویشی سرگردان، در حیاط معبد بزرگ، به انزوا نشسته بودم. این معبد، محل عمومی بسیار بزرگی بود، و به همین دلیل من آن را انتخاب کردم.
دشمنانم، یعنی ماموران مهاراجه، اذیت و آزارم می کردند و اینجا، در حیاط معبد، با جمعیتی که مدام در رفت و آمد بودند، نسبت به دفتر کارم احساس امنیت بیشتری می کردم. آن هنگام، به دلیل این آزارها و این تعقیب و گریزها، در حالتی عصبی بسر می بردم؛ و برای آرام کردن خودم، نذر سکوت کرده بودم. یعنی پیمان بسته بودم سکوت کامل اختیار کنم. این امر، برایم احترام محلی زیادی به ارمغان آورده و باعث شهرت و نیکنامی من شده بود.
مردم برای دیدن سکوتم، به دیدارم می آمدند و برخی، هدایایی می آوردند. مقامات ایالتی، مجبور بودند به نذرم احترام بگذارند؛ و نخستین فکری که با دیدن رئیس دانشگاه که یک روز به همراه یک مرد مسن و کوچک اندام سفید پوست به دیدارم آمده بود، از ذهنم گذشت، این بود که عمل او، دسیسه ای برای به حرف کشیدن من است. این امر، مرا به لجبازی انداخت. مردم می دانستند که چیزی در جریان است و به همین دلیل در دور و اطراف ما ایستاده، منتظر این برخورد بودند. می دانستم پشتیبانم هستند. پس چیزی نمی گفتم. فقط رئیس و نویسنده، حرف می زدند. آنها در باره من صحبت می کردند و در حین صحبت، به من می نگریستند.