- موجودی: موجود
- مدل: 197246 - 67/5
- وزن: 0.30kg
نقش پنهان
نویسنده: محمد محمدعلی
ناشر: کاروان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 240
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1383 - دوره چاپ: 3
مروری بر کتاب
من یک ایرانی تمام عیارم . فکر می کنم باید شریک غم دیگران باشم و شادی دیگران مربوط به خودشان است .
رفتن به مجلس ختم را ضروری می دانم ولی حضور در مجلس عروسی را نه . وقتی قتلی اتفاق می افتد ، مرگ برایم جذابیت بیشتری پیدا می کند . برای همین احمدخان را فرستادم بالای دار . بالای دار نه . عرصه را بهش تنگ کردم تا خودکشی کند .
تو خلی یا خودت را زدی به خلی ؟...
بنمایه رمان “نقش پنهان” نفرینشدگی، بطالت و بیریشهگی یک نسل است. نسلی میراث بر دشمنیها و جنایات گذشتگان که در خواب و خیال و کابوس غرق است.
دو چیز در داستان گواه این نکتهاند: نخست اشعاری از مولوی که نویسنده بر پیشانی رمان گذاشته است:
هرکه او بیدارتردر خوابتر هست خوابش زبیداری بتر
جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود وز خوف زوال
نه صفا میماندش نه لطف و فر نه به سوی آسمان راه سفر
مولوی در این اشعار وصف حال انسانهایی را میکند که بیداریشان، از کثرت خیال، دردناکتر از خواب کابوسناک است. اینان جانهایی دارند لگدکوب خیال. روانهایی آشفته از اندیشههای پریشان، ذهنهایی مشغول به سود وزیان و دربند خوف زوال که به ناچار “صفا و لطف و فر” جانها میستاند و گشادگی و شکفتگی را از آنها دریغ میدارد. یکچنین بیداری که آلوده خیالاتی چنین سهمناک باشد، به حقیقت از خواب ناخوشی و کابوسدار “بتر” است...
ناصررزاقی مظهر نسلی است که به قول خود وی “اسیرسایه پدر” است و با آنکه در خوابوخیال گذشتهای سنگین غرق است، اما تجارب گذشته را به یاد ندارد. میگوید: “حالا متوجه میشوم من حتی مخالف رژیم سلطنت نبودهام. تصادفی به یک جریان وارد و از سر دیگر خارج شدهام. مثل خیلیها دچار توهم بودم که یک فرد سیاسیکار هستم”. او بیهویت بودن نسل خود را چنین بیان میکند: “من که همیشه میگفتم دلم نمیخواهد قطرهای بیهویت باشم و به دریای عظیم انسانی بریزم، حالا ابایی از بیان میل سیرنشدهام برای روزمره شدن نداشتم”. (بیان مغلق و نارسایی است که میتوانست چنین گفته شود: “اصلا ابایی نداشتم از اینکه بگویم دلم میخواهد مثل بقیه باشم”.)
با اینهمه “ناصر رزاقی” اشتباه میکند. او حالا هم مثل بقیه شدهاست و برای گذران زندگی مسافرکشی میکند. هنوز دچار همان احساس بیهویتی و جاکنشدگی است که “نسلی سرگردان” به آن مبتلاست. بهزندان میافتد و بعد از آزادی در یک شرکت خصوصی کار میگیرد. سپس به اداره مخابرات شمال منتقل میشود، اما در آنجا هم با تندروی سیاسی و در واقع بچهگانه خود باعث لورفتن و اخراج خود میشود. ناصر بعد تصمیم میگیرد از کشور خارج شود و برای این منظور به جنوب میرود، اما موفق نمیشود و به تهران باز میگردد.