دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

نغمه مرغی اسیر

نغمه مرغی اسیر

نویسنده: جازمین دارزنیک
مترجم: حمیده معین فر
ناشر: شگفت
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 373
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1398 - دوره چاپ: 1


مروری بر کتاب

این کتاب روایتی جذاب از زندگی پر فراز و نشیب فروغ فرخزاد ، شاعر معاصر است که شعر زنان را متحول کرد. فروغ در تمام کودکی می‌شنید زنان باید آٰرام و باحیا باشند اما این شیوه‌ زندگی‌ای نیست که او انتخاب کند. سخت‌گیری‌های پدر بالا می‌گیرد و او برای فرار تن به ازدواج می دهد ، اشتباهی که نمی‌تواند چیزی را که می‌خواهد برایش بسازد. کتاب نغمه مرغی اسیر داستانی جذاب است که شما را به زندگی فروغ فرخزاد می‌برد و اجازه می‌دهد دنیا را از نگاه او ببینید و تجربه کنید.

... با آرنج به خواهرم زدم و آهسته در گوشش گفتم «کجا می‌رویم؟» ، اما او به من نگاه نمی‌کرد. او درون صندلی فرورفته و به طرز غم‌انگیزی به دست‌ها یش زل زده بود. صبح بود ، کمی‌بعد از ساعت ده ، خیابان ها شلوغ و مملو از آدم بود و بسیاری از آنها زنانی بودند که برای خرید روزانه به بازار می‌رفتند. صف طویلی روبروی نانوایی تشکیل شده و تا کوچۀ کناری ادامه پیدا کرده بود. مردها سینی های نان را روی سر گذاشته و می‌بردند ؛ پسری با دو خمرۀ بزرگ با عجله از خیابان عبور می‌کرد. ما در سکوت مسیر را طی می‌کردیم و از خیابان اصلی به خیابانی پیچیدیم که آن را نمی‌شناختم.

چرخ های درشکه غژغژکنان ناله می‌کرد، تا اینکه تمام آن چشم‌اندازهایی که می‌شناختم ناپدید شدند و به جایی رسیدیم که دیگر هیچ چیز برایم آشنا نبود. پس از طی مسافتی طولانی ، سرانجام از ایستگاه راه آهن گذشتیم. تقۀ سم اسب‌ها به روی زمین سفت حالا جایش را به شلپ و شولوپ نرم روی چاله‌های پر از گل و لای داد ، و اینجا بود که فهمیدم در جنوبی‌ترین نقطه و فقیرترین محلۀ تهران هستیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم خیابان‌ها کثیف‌تر می‌شدند و از هر گوشه‌ای که رد می‌شدیم ، مسجدها ، خانه‌ها و مغازه‌ها ، محقرانه‌تر به نظر می‌رسیدند. مردم کودها را آتش زده و دور آن جمع شده بودند و دست‌ها را به هم می‌مالیدند تا گرم شوند.

جلوی در یک مسجد مادرانی نوزاد به بغل ایستاده و در حالی که بچه‌هایشان همان دور و اطراف بازی می‌کردند به گدایی مشغول بودند. مردها بر لبۀ دیوار خانه ها نشسته بودند و بچه‌های بزرگ تر پابرهنه در خیابان پرسه می‌زدند. نمی‌توانستم چشم از آن گداها ، چاله چوله‌ها ، زباله ها و سگ های ولگرد بردارم. کسی از آشنایانم را نمی‌شناختم که به اینجا آمده باشد. دوست داشتم همه چیز را ببینم. دوست داشتم از همه چیز سر در بیاورم. 

«هیس!» مادرم گفت. «این قدر خیره نشو!» و من را به عقب هل داد. ناگهان در چهارراهی توقف کردیم و هم‌زمان مردی که دو خر را به دنبال خود می‌کشید از خیابان عبور کرد. همۀ خانه‌ها دیوارهای گلی و سقف‌های شیب دار حلبی داشتند و جاده‌ها پر از چاله چوله بودند. به این محله جنوب شهر می‌گفتند ، اما من کمی بعدتر این نام را یاد گرفتم.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات