- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 166131 - 60/2
- وزن: 1.50kg
نظر از درون به نقش حزب توده ایران
نویسنده: بابک امیرخسروی
ناشر: اطلاعات
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 902
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1375 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
نقدی بر خاطرات نورالدین کیانوری
از سران حزب توده معدودی شخصیت های خوشنام باقی مانده اند که بی شک آقای بابک امیرخسروی یکی از نامدارترین آنهاست. کتاب ها و مقاله های بابک امیر خسروی در طی این چند سال به ویژه پس از فروپاشی شوروی در محافل سیاسی و گروه ها بارها مایه ی بحث و جدل شده است و این کشمکش ها بعضاً تا به امروز هم ادامه دارد.
اهمیت کتاب بابک از بسیاری جهات برای فعالان سیاسی، چه موافق حزب توده و چه مخالفان آن بسیار است زیرا بسیاری از مطالب تاریخی که تا به حال رازآلود و مبهم مانده بود به روشنی عرضه می کند و از این بابت سند تاریخی مهمی برای آیندگان نیز به شمار میاید.
بابک کوشش کرده است با نظم و ترتیب مخصوص به خود با استفاده از یادداشت ها ایام زندگانی خود که از پاکسازی ها جان بدر برده و نامه های رسیده دوستان و خویشانش جان تازه ای به خاطرات قدیمی خود بدهد. به همین سبب کتاب نه تنها خسته کننده و خشک و بی روح جلوه نمی کند، برعکس گویی با یادآوری هر گوشه از خاطرات نویسنده فرصتی برای ابراز احساس درونی خود می یابد که همین به گزارش های سیاسی گاه طولانی حیات می دهد و خواندن آنها را روان و مطبوع می کند. این از ویژگی های مهم کتاب است که در کمتر خاطره نگاری سیاسی سراغ دارم.
آنجایی که در جوانی مشتاقانه برای دیدن چهره ی مصدق در پی اتومبیل او می دود یا آشنایی اش با دختر مترجمی بنام کارمن که به عشقی پایدار می انجامد با همان دستپاچگی های معمول جوانی و دلهره های مخصوص آن دوران، صادقانه و طبیعی و جذاب روایت شده است. این آشنایی با کارمن به ازدواج انجامیده و تا به امروز که بیش از شصت سال طول کشیده با همان علاقه و گرمی ادامه یافته است. فراز و نشیب و تلخی های دوران تبعید یا لحظات جدایی از عزیزان یا زمانی که پس از سالیان دراز در غربت و دوری مادرت را در فرودگاه کشوری دیگر در آغوش میگیری و تازه می فهمی که ساواک اگر اجازه خروج به مادرت داده است، برای این بوده که برای دستگیری تو دامی بگسترد و با این دلهره ها حتی فرصت نداری تا اشک های مادرت را پاک کنی.
خط سیر تحول فکری او اینست : «با گذشت زمان کم کم پی می بردم که منشاء اصلی همه ی بدبختی ها و معضلات حزب، برخاسته از وابستگی حزب ما به اتحاد شوروی است. این احساس خود را با دوستان و نزدیکان بر زبان می آوردم و در نامه هایم به رهبری حزب، گاه آشکار و گاه در پرده بیان می کردم.»(۱۹ص)
بابک در طول عضویت در حزب توده، همزمان بار ناسازگاری با حزب را همراه با بار مسئولیت های آن به دوش می کشد. هنوز هستند از اعضای سابق حزب توده که به نوشته های بابک امیرخسروی به دیده ی خشم می نگرند و مایل نیستند خط مشی رهبران شوروی را محکوم کنند و حتا انتقادات راجع به رادمنش یا کیانوری یا دیگر رهبران حزب را بر نمی تابند، همانطور که در مورد ملکی نیز به بدگویی ادامه می دهند. اما بابک امیرخسروی گویی در حزب مانده تا ماموریت ملکی را به سرانجام برساند. برای دانستن فراز و فرود زندگی بابک امیرخسروی باید همسفر زندگی او بشوی تا بدانی بر او چه گذشته است.
شاید برای بسیاری شگفت انگیز باشد که این مرد میدان مبارزه و سیاست شیفته موسیقی بوده است. عشق او به موسیقی که آتش به جانش زده بود، با وجود مخالفت پدر ولی به مدد استعدادش به شاگردی حسین یاحقی و بعد صبا می رسد. از پدر می خواهد برای تحصیل به کنسرواتور بروکسل برود. پدر نمی خواهد او ساززن شود.گرچه مدتی کوتاه نیز با گروه ساز و آواز مهدی خالدی همکاری می کند.«از این همکاری نسبتاً کوتاه مدت خاطره های خوبی دارم، به ویژه از شیرین کاری های بانو دلکش! شوخی های او گاه چنان تند و زننده بود که حتا جا افتاده ترین مردهارا از رو می برد، چه رسد به جوانی کم رو و خجالتی مثل من را!»(ص۵۸) حق با بابک امیر خسروی است که جرأت نکرده این شوخی ها را نقل کند ولی کاش می کرد زیرا برای شناخت شخصیت این هنرمند به یاد ماندنی لازم بود. ولی خودم از کسی که آن زمان در مجالس قمار با دلکش شرکت داشت شنیده دارم که وقتی از او خواسته بودند مبلغی بعنوان بانک بگذارد مویی از زهار خود کنده و آن را روی میز گذاشته بود.
عضویت در حزب توده
پدر نخواست پسرش بقول خودش مطرب بشود او هم رفت و بالاخره طعمه ی حزب توده شد. بابک در مهرماه ۱۳۲۴ در ۱۸ سالگی، به حزب توده ایران پیوست.
از هنگامی که به دبستان می رفت از نابرابری در رنج بود ولی آنچه او را بعدها درتحصیلات متوسطه به هیجان آورد نقش لنین درمقام رهبری بود. گرچه از کمونیسم چیزی در آن زمان نمی دانست ولی نفرت از ظلم و ستم سالدات های تزاری در ایران و جنگ جهانی اول، لنین را در نظر او قهرمان و نماد دوستی و برادری جلوه داد و موجب شد که انشایی در ستایش او بنویسد.
معلم او احسان یار شاطر در برابر اعتراض ژرمنوفیل های کلاس از او دفاع کرد ولی شیفتگی ابتدایی او به لنین، بنا به گفته خودش سال های دراز ذهنش را آلود و مانع از دیدن واقعیت های اتحاد شوروی و ریشه یابی استالینیسم و به ویژه خود لنینیسم شد.
رفت و آمد به باشگاه نیرو و راستی، حزب پیکار و روزنامه «ایران ما » موجب شد فعالان حزب توده با او دوستی کنند و کم کم او را به حزب توده بکشانند. ورود به دانشگاه تهران همراه با جنب و جوش های پراکنده بود. نصرت الله جهانشاهلو از زندانیان سیاسی گروه ارانی،اتحادیه دانشجویان دانشکده ی پزشکی را تشکیل داده بود. جلال آل احمد گرداننده ی اصلی در دانشکده ی ادبیات بود.ماجرای سیلی زدن سیمین بهبهانی به صورت دکترجهانشاه صالح رئیس دانشکده پزشکی در آن سال ها رخ داده بود.
۱۲ شهریور ماه سال ۱۳۲۴ فرقه ی دموکرات آذربایجان اعلام موجودیت کرد. او نیز مانند بسیاری دیگر فریفته ی این تبلیغات شد و برادر بزرگترش نیز که در او نفوذ داشت تا حدی در این امر مؤثر واقع شد.
با تشکیل اتحادیه های دانشجویی وی نیز برای شورای دانشکده انتخاب شد و بدین ترتیب به جلسات بحث و انتقاد حزب توده کشیده شد و رسماً عضو حزب توده شد. برادرش خیلی زود پی به پوشالی بودن فرقه برد و از آن گریخت.
یک بار در مسأله آذربایجان در حوزه ی حزبی شروع به انتقاد کرد که همه را شگفت زده کرد و کیانوری با طرح کلیاتی در مورد تحریکات جنگ طلبانه ی امپریالیسم آمریکا و اهمیت صلح جهانی دهان بابک را می بندد. جریان منجر به ترک حوزه بیش از شش ماه می شود و با توجه به عدم پرداخت حق عضویت باید به عضویت او خاتمه داده می شده ولی با فراخوان مجدد کیانوری و چشم پوشی از مقررات اساسنامه، دوباره به حزب بازمی گردد. نکته ی تأمل برانگیز آنست که همان زمان گروه ملکی جدا شده بود ولی به نظر می رسد این انشعاب نتوانسته بود حتی کنجکاوی بابک را برانگیزد تا با ملکی تماسی بگیرد، در حالی که دستکم در باره ی مسأله آذربایجان با وی همنظر بوده. خیلی ساده فقط با اشاره ی کیانوری دوباره به حوزه ی حزبی برمی گردد.
واقعه ی تیراندازی به شاه و زیرزمینی شدن فعالیت حزبی به بیشتر استالینی شدن حزب کمک کرد. «در عمل کمیته ی مرکزی حزب، به « سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» به چشم ابزاری در جهت پیشبرد سیاست های روز خویش می نگریست. این سیاست نادرست، صدمات جبران ناپذیری به این سازمان و به طورکلی به جنبش دانشجویی وارد آورد.» (۱۱۰ص)
و تأسف بارتر اینکه « واقعیت تأسف برانگیز این است که از آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت در سال ۱۳۲۹ تا ۳۰ تیرماماه ۱۳۳۱ و حتی مدت ها پس از آن و شاید هرگز، حتی یک میتینگ به ابتکار حزب توده ایران در حمایت از دولت دکتر مصدق در دشوارترین لحظات درگیری او با استعمار برگزار نشد. هر چه بود در راستای تخطئه و تضعیف او بود »(۱۱۲)
« متاسفانه آن زمان در عالم جوانی، بر این پندار بودیم که داریم «مبارزه » می کنیم، ولی به خاطر زیان های جبران ناپذیری که سیاست های رهبری حزب به جنبش ملی و ازادیخواهانه ی دکتر مصدق وارد آورد و ما بازیگر و ابزار تحقق این سیاست رهبری بودیم، تک تک ما در حد خود مسئولیت داریم و گناهکاریم.»
ولی این سیاست مقابله با نهضت ملی سرانجام به درگیری کادرها با رهبری حزب کشید.« با اطمینان می توان گفت که طی چند سال مبارزه ی مخفی، نسلی نویی از کادرها به وجود آمده بود که از لحاظ تجربه و کاردانی در سازماندهی تشکیلاتی حزبی، دانش نظری و سجایای اخلاقی، بر آن پنج نفر عضو هیات اجراییه، که سکان رهبری حزب در دستشان بود، برتری داشت.»
در این میان دانشگاه جایگاه ویژه خود را داشت.
در تیرماه ۱۳۳۲ به عنوان عضو «کمیته ی ملی فستیوال » با گروهی از دانشجویان و نویسندگان و هنرمندان به بخارست می رود. هنگام عبور از جلفا سرگردی در پاسگاه مرزی گفت که بارها برای مذاکرات به آن سوی مرز رفته و از نزدیک وضع آنجا رادیده است. می گفت از خراب ترین دهات ایران بدتر است.
پاسخ ها به این افسر با عصبانیت و توهین بود. چند ساعت بعد واقعیت چهره ی تلخ خود را نشان داد و وضع اسفناک مردم قابل انکار نبود. اما این ضربه ی واقعیت نیز آنی بود و فراموش شد. گرفتاری ایدئولوژیکی همراه وابستگی به تشکیلات حزبی موجب می شد که واقعیت ها مانند گرد و خاک به زیر فرش جارو شود و دیده نشود. به هر حال سفر بخارست اولین سرخوردگی را به همراه داشت. شب همان روز که کودتای ۲۸ مرداد رخ داد با رفقا در ضیافتی شرکت داشتند و از ماجرای سقوط دولت دکتر مصدق بی خبر بودند. این مراسم مستقیم از رادیو مسکو پخش می شد و این موجب خشم بسیاری از توده ایها و مردم شده بود.
از بندر انزلی که پایشان به خاک ایران رسید شبح کودتا را حس کردند. همه را درمیدانی جمع کردند و فرمانده لشکر از آشور پور خوانند معروف می خواهد برای او بخواند. فرمانده سیلی محکمی به گوش آشورپور زد ولی این سیلی لبان او را نگشود و فرمانده عاجر گفت : اگر برای من آواز نمی خوانی برای سربازان بخوان. آشورپور پشت به تیمسار و رو به سربازان ترانه ای به گیلکی خواند. خواندنی که بجای شادی اشک مردم را در آورد. میهمانان بخارست به زندان هدایت می شوند و بابک با وساطت یکی از خویشان از زندان آزاد می شود و فعالیت حزبی را سر می گیرد اما همچنان لجوج است و همواره در جدال و کارش به دادگاه حزبی هم می کشد. حزب نمی تواند پاسخی منطقی به اعضای خود بدهد و بی جهت پرونده سازی می کند.
سفر به پراگ بعنوان نماینده ی سازمان دانشجویان
سرانجام هیأت اجراییه برای خلاص شدن از شرّ او به اتفاق آرأ تصمیم می گیرد که وی را به عنوان نماینده ی سازمان دانشجویان دانشگاه تهران در اتحادیه ی بین المللی دانشجویان به پراک بفرستد.
نویسنده پیش از مهاجرت از دیدارش با مصدق یاد می کند. هنگامی که همراه با تظاهرات دانش آموزان و دانشجویان به سوی خانه او می روند. خودش را به اتومبیل او می رساند و دستگیره ی آن را می چسبد و به او خیره می شود. آخرین بار در دادگاه مصدق موفق بدیدار او می شود. بابک می گوید که دکتر مصدق همواره در آگاهی او حضور و نقش داشته است. او الگوی برتر و راهنمایش در مبارزه برای آزادی و استقلال ایران بوده است.
در مهاجرت با اسکندری دوست می شود و متوجه می شود که اسکندری نیز نگاهی انتقادی به حزب توده دارد و بی عملی حزب در کودتای ۲۸ مرداد را نقص عمده ی حزب ارزیابی می کند.
دبیری اتحادیه ی بین المللی دانشجویان و نماینده ی حزب توده در این سازمان ماجراهای غم انگیز و در عین حال مضحکی را در پی داشته است. داشتن پاسپورت جعلی حوادث بسیاری را برای او رقم زده تا سرانجام در کوبا ی انقلابی پاسپورت پناهندگی سیاسی دریافت می کند ولی امید او به کوبا نیز همزان تبدیل به یأس می شود.
شرح ماموریت و کنفرانس ها مفصل در کتاب آمده است تا اینکه در ۱۹۵۶ گزارش مخفیانه ی خروشچف به کنگره ی بیستم را می خواند و شرح کشتارها و تصفیه های خونین استالینی او را سخت تکان می دهد. پرسش اینست چرا این را مخفی نگهداشته اند؟ وقتی با دوستش رضا شهشهانی در میان می گذارد او بر این باور بوده که این شایعه است و سند دستپخت سازمان سیا است.
دو سه ماه بعد، رویداد خشن مجارستان نشان داد که آن گزارش شایعه نبوده است. به همین سبب او در اتحادیه دانشجویان به قطعنامه ی نمایندگان شوروی رأی ممتنع یا مخالف می دهد و همین اولین پرونده ی ضد شوروی را برای او تدارک می بیند.
در پلنوم چهارم حزب زخم های کهنه حزب سر باز می کند. کیانوری در حادثه ی ۱۵ بهمن و تیراندازی به شاه متهم می شود که دستور این کار را داده است.
پرونده ی ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان باز می شود و افسرانی که به دستور حزب به فرقه پیوسته بودند می خواستند به واقعیت های ماجرا بپردازند که به بهانه های اداری و آیین نامه ی حزب فرصت نمی یابند.
موضوع عبدالصمد کامبخش که متهم به لودادن ۵۳ نفر بود نیز مطرح می شود. ارانی در مورد اعترافات وی به طعنه گفته بود که تا کنون نتوانسته ام کتابی در قطع کتابی که کامبخش تنظیم کرده، بنویسم. کامبخش در دفاع از خود مشخص می کند که او بدین ترتیب عده ای را از خطر اعدام شدن رهانیده که منظورش بخش جاسوسی حزب گروه سرهنگ سیامک و یارانش بوده است و تلویحاً خیانت خود و لو دادن ۵۳ نفر را پذیرفته بود.
پلنوم پنجم هم که چندماه بعد تشکیل می شود به اختلافات درون رهبری بیشتر دامن زد و به نومیدی از وضع حزب و رهبری انجامید.
در پلنوم ششم نیز وحدت حزب توده ایران با فرقه دموکرات آذربایجان مطرح می شود که هیچیک از اعضای اصلی با حفط نام فرقه موافقت نداشتند و حتا در پلنوم هفتم آن را استخوان لای زخم توصیف کردند که با ورود غلام یحیی و اعوان و انصارش به کمیته ی مرکزی این انتقادات به جایی نرسید.
آشنایی او با همسر آینده اش کارمن دریکی از همین مأموریت های سازمان دانشجویی بود که بعد به ازدواج انجامید. در این میان بارها از دام های ساواک گریخت و ناخودآگاه از پروازهایی جا ماند که اگر رفته بود کشته شده بود.
انتقادهای او به بی مبالاتی رهبران گوش شنوایی نمی یابد بلکه بر دشمنی باوی می افزاید. برای نمونه در پلنوم چهارهم که ماجرای عباس شهریاری مطرح شد و بی کفایتی و ندانم کاری رادمنش به اثبات رسید، بابک پیشنهاد می کند که این مضمون نیز در قطعنامه افزوده شود که اگر کمیته مرکزی هنگامی که ماجرای جاسوسی حسین یزدی مطرح بود، از خود قاطعیت نشان می داد و رادمنش را از کار تشکیلاتی در رابطه با ایران منفصل می کرد، چه بسا امکان داشت فاجعه ی عباسعلی شهریاری پیش نیاید. ولی این قطعنامه رأی کافی نمی آورد زیرا تصویب آن به معنی محکوم کردن تک تک کسانی بود که قبلا به سود رادمنش رأی داده بودند.
فشار مقامات شوروی و مهاجرت به غرب
در سفر به مسکو نظرات «راست روانه » ی او دردسرساز می شود و مورد عتاب کیانوری واقع می گردد. پیدا شدن کتاب «طبقه ی جدید» از میلوان جیلاس نظریه پرداز یوگسلاوی در میان اسباب سفرش مزید بر علت می گردد به طوری که مقامات عالی حزب کمونیست از رفتن بابک امیرخسروی به مدرسه عالی حزب کمونیست شوروی در مسکو ممانعت به عمل میاورند.
سیاست کجدار و مریز در نهایت کاسه ی صبر دوستان روسی را لبریز می کند و بورس تحصیلی او قطع می شود. نوعی اخطار و فشار معمول که آن زمان مقامات مربوطه برای به زانو در آوردن اشخاص سرکش اعمال می کردند. او و همسرش ناچارمی شوند برای تأمین زندگی بسیاری از لوازم خود را بفروشند. بابک تازه این فشارها را کاهی در برابر کوه می شمرد زیرا می داند که در زمان استالین به مراتب بدتر بود.
کارمن همسر بابک حتا برای وضع حمل امکان مراجعه به کلینک را نداشت و سرانجام به یاری انسان خیری و با کمک یکی از دوستان موفق به کسب اجازه در کلینک محل اقامتشان می شوند و آرش به دنیا می آید. با این اوضاع و احوال حتا فرزندش شیرکافی ندارد و ادامه زندگی این چنین امکان ندارد و ناچار همسرش با فرزندش از او جدا شده و موقتاً راهی کاراکاس می شوند.
بابک با بهار پراگ همدلی می کند که خیلی زود به خزان مبدل می شود. ولی همچنان دودل است و چنین تصور میکند که وابستگی امروزین حزب ذاتی نیست و به خاطر می آورد که تشکیل حزب توده براساس مبارزه پارلمانتاریسم بوده، اما در مهرماه ۱۳۵۴ تصمیمی جدی می گیرد و در نامه ای کوتاه از عضویت خود به عنوان عضو مشاور کمیته ی مرکزی استعفأ می دهد.
بابک از منتقدانی که می گویند بابک چرا حرف های امروزی اش را آن موقع علنی نمی کرد دعوت می کند که خود را به جای موقعیت دشوار او بگذارند. در ضمن او با جداشدگان از حزب توده که تمایلات مائویستی داشتند توافق نداشت و بشدت با آنها مخالف بود؛ از این رو تصمیم به مهاجرت به غرب را راه نجاتی از این موقعیت یافت چون دیگر تحمل آن محیط را نداشت و به بهانه ای به پاریس رفت.
در فرانسه تصمیم به تشکیل یک نهاد فعال فرانسوی می گیرد که یک کارزار دفاعی در راستای دفاع از مبارزات مردم ایران را برعهده بگیرد. برای این منظور باید هزینه ی مخارج وکلای مربوطه تامین میشد و چنین امکانی برای او و دوستانش موجود نبود. ولی قطب زاده در آن زمان بسیار دست و دلباز بود و دسته دسته دلار از جیب هایش در می آورد و روی میز می گذاشت و معروف بود که امکانات مالی گسترده ای دارد، به یاری آنها میاید.
نخست وزیری شاپور بختیار
با نخست وزیری شاپور بختیار، برای دریافت گذرنامه به کنسولگری ایران در پاریس مراجعه می کند که با تفاهم و احترام استقبال می شود. بعد متوجه می شود که دکتر بختیار طی بخشنامه ای به سفارتخانه ها ابلاغ کرده است تا برای ایرانیانی که فاقد گذرنامه هستند تنها با ارائه ی شناسنامه گذرنامه صادر کنند. فردای آنروز بابک موفق می شود از شر پاسپورت های جعلی خود راحت شود و پاسپورت حقیقی خود را بگیرد. بابک باورش نمی شود، تمام صفحات گذرنامه را ورق میزند تا شاید جایی اشاره ای ناخوشایند و ذکری از سوابق در حزب توده نوشته شده باشد، ولی بجز متن بخشنامه دولت بختیار که در گذرنامه قید شده بود چیزی نمی یابد. بلافاصله به رفقایش در آلمان شرقی زنگ می زند که تا فرصت از دست نرفته گذرنامه بگیرند. جالب اینجاست با روی کارآمدن دولت بازرگان این تسهیلات از بین میرود به طوری که بابک ناچار می شود نداشتن گذرنامه ی برخی از رفقایش را به داریوش فروهر یادآور شود. فروهر وزیر کار دولت بازرگان بود ولی موفق به کاری نمی شود. تفاوت «دولت با اختیار» و «دولت بی اختیار» از همان روزهای اول آشکار بود ولی شعارش را وارونه می دادند.
بابک با نوشتن نامه به رهبری حزب خواستار مشارکت اعضأ در داخل کشور می شود.
در نامه ی ششم شهریور ۱۳۵۷ به هیات اجراییه کمیته ی مرکزی یادآور می شود «رژیم نخواست و از جهاتی نتوانست به ساختار مذهبی آسیب برساند (نظیر آنچه با حزب توده یا حتا با جبهه ملی کرد) و آنانرا از امکانات مالی، محروم سازد. بین نیروهای ملی یگانگی نیست… بین جناح مذهبی نیروهای ملی ( نهضت آزادی به رهبری مهندس بازرگان ) و جناح جبهه ی ملی به رهبری سنجابی، فروهر و بختیار، اختلاف است. حتا بین خود جبهه ملی ها چند دستگی وجود دارد. شاپور بختیار ضد مذهبی و سنجابی مذهبی است. داریوش فروهر تربیت و شیوه های مبارزاتی خاصی دارد که با شیوه های سنتی جبهه ملی خوانایی چندانی ندارد.»
نامه واقع بینانه نوشته شده و در آن توصیه شده که حزب افرادی را داوطلبانه به ایران بفرستد.
اختلاف نظر در رهبری حزب نیز در صدور اعلامیه ی ۱۳ شهریور عیان شد. اسکندری و هم نظرانش می گویند خمینی با یکدندگی به جنبش لطمه وارد می کند. کیانوری بر آنست که پایان دیکتاتوری شاه فرارسیده و اکنون وقت تشکیل جبهه وسیع ضد دیکتاتوری است.
اولین اقدام حزب توده رساندن نامه ای به امضای ایرج اسکندری توسط بابک امیرخسروی است که او به نوه ی خمینی تحویل می دهد ولی خمینی هرگز تمایلی به دیدار یا صحبت با سران حزب نشان نمی دهد.
فرصتی فراهم می شود که در سفر محمد مکری و داریوش فروهر به پاریس از نظرات آنها آگاه شود و به گفته ی خود مکری، او رابطه ی نزدیکی با آیت الله خمینی داشته و هم او شرحی سه ماده ای تهیه می کند که نکته ی اساسی آن تصدیق تناقض رژیم سلطنتی با سعادت مردم ایران است. با قبول آن سنجابی مقید می شود که از پذیرش هرگونه پست دولتی و احراز مسئولیت خودداری کند. در ملاقات با داریوش فروهر در می یابد که او خواستار آزادی همه ی احزاب از جمله حزب توده است. فروهر تصور می کرده است که تسلط مذهبی ها، به خصوص جنبه های متعصبانه ی آن، گذراست. ایران باید یک حکومت مدرن و یک سیستم اداری مدرن داشته باشد. او بر این تصور بوده که اگر اوضاع به همان ترتیب پیش برود خمینی نقش گاندی را برای ایران خواهد داشت. موضع گیری فروهر که سوابق درگیری اش با حزب توده مشهور بود برای بابک جالب است و او را آدم صادق و لوطی منشی می یابد.
بازگشت به ایران
ورود به ایران باید قاعدتاً بابک را از قید و بند حزب توده و شوروی رها کند ولی عجیب است او هنوز بر این تصور است که با ورود به ایران بسیاری از معضل های رهبری از جمله معضل وابستگی به شوروی از بین خواهد رفت. ولی هنگامی که اسفندماه ۱۳۵۸ برای سر و سامان دادن به تشکیلات حزب در آذربایجان راهی تبریز می شود متوجه می شود که در به همان پاشنه می چرخد. او با ابراهیمی که زیردست غلام یحیی تربیت یافته مشکل دارد و از کیانوری می خواهد که او را تعویض کند ولی کیانوری می گوید او هم قادر به داشتن ابراهیمی از مسئولیت آذربایجان نیست یعنی دستور از بالاست و باید باشد. تلاش او در این زمینه نافرمانی تلقی می شود زیرا فرقه در درون حزب توده نقش دولت در دولت را داشت و ابراهیمی نماینده فرقه دموکرات آذربایجان بود.
بابک به اینکه این حکومت حزب توده را تحمل کند شک دارد و ندادن گذرنامه به اعضای دیگر حزب توده از جمله کیانوری و اعلام امیرانتظام در مقام سخنگوی دولت که قوانین شاه در باره ی حزب توده ایران هنوز بقوت خود باقی است بر نگرانی او امی افزاید. به این نتیجه می رسد که این دولت با حزب توده سر مدارا ندارد. بابک در این هنگام پست و مقام حزبی ندارد و فقط کیانوری مأموریت هایی از قبیل ملاقات با داریوش فروهر را به او می دهد یا مأموریت هایی برای ایجاد تشکل در برخی مناطق را.