- موجودی: موجود
- مدل: 194347 - 97/5
- وزن: 0.20kg
نامه ای به پسرم
نویسنده: علی شریعتی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 30
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1357 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
به ضمیمه نماز
پسرم، احسان، دومین نامهات را که از «بلوغ» تو خبر میداد، دریافت کردهام. آنچه را نمیتوانی بهفهمی، کلمات نهنوشتهایست که در نامه تو خواندم و نیز آنچه را که تاکنون نمیتوانی دریابی، حالت ناگفتنی و حتی نافهمیدنی است که همراه نامهات پاک کرده بوی و با پست فرستاده بودی و نامهات را در پنج شش دقیقه، دو سه بار خواندم و اما، پنج شش روز است که مدام مشغولم و هنوز از خواندن آن فارغ نشدهام و انگار که هرچه سطور بیشتری را از آن میخوانم، سطوری که میماند بیشتر میشود و هرچه از آن میفهمم، آنچه باید از آن بهفهمم، بیشتر میماند و گویی – به تعبیر قشنگ مولانا – «این معنی – که به سراغ من فرستادهای – هفتهای است که سر در دنبال من دارد» و عمری را هم اگر بر پشت زمین در فرار باشم، چون سایهای سمج در تعقیبم خواهد بود و تا آن لحظه که خود را در گودال سیاه گوری افکنم، رهایم نخواهد کرد.
و چه تعبیر نامتناسبی! چرا بهگریزم؟ مگر نه من چهارده سال است که از نخستین گامی که بر روی این زمین ما نهادهای، چشم براهت دوختهام تا به من برسی، به من که سیونه سال است در همین گوشه – نه – در وسط همین جاده، ایستادهام، تنها و غریب، جادهای بر سینه تافته این «کویر» با کولهبار سنگین رنج، لبهای تفتیده از عطش، پاهای مجروح از سنگلاخ آتش و دستهایی خالی، بیسلاحی و سپری و حتی تکیهگاه عصایی و بیبرق گهگاهی امیدی و حتی، کورسوی چراغ راهی، در دوردستترین افقهای برابرم!
و تو میشناسی این «کویر» را و میفهمی که «این تاریخی که در صورت جغرافیا مجسم شده است»، «هم تاریخ من است، هم فرهنگ من، هم سرگذشت ملت من و سرشت مذهب من».
میرفتم و هرچندی میایستادم و به قفا مینگریستم و نگاههای منتشر مشتاقم، بر خط جاده راه میکشید تا مگر تو را ببینم، ببینم که در آن دورها، چون نقطه لرزانی بر سینه ابهام این کویر، پیش میآیی و همچون ابوذر، در پیشنگاههای چشم به راه پیامبر که در تبوک، با «سپاه سختی» آهنگ نبرد با روم در سر داشت و دغدغه آمدن ابوذر، در دل، در عمق صحرا، این «لکه تیره» در هر قدم «نقطه روشن» میشود و روشنتر، و این «جندببن جناده دور» در هر دم صحابیی نزدیک میشود و نزدیکتر...
...ابوذر
و آن «ابهام» من، تو میشوی، «احسان» من! و احسان خدا را ببین، که میبینم رسیدی! ناگهان! و زودتر از آنکه انتظارت را داشتم. و عجبا! که میبینم، آمدهای و آب همراه داری،
که میدانستی پدرت – چه میگویم؟ - دوستت، دوستانت، این «جیشالعسره» که با سپاهی از روم و مزدور روم در تبوک، به سختی در است، از این کویر آتشریز و مرگبار «نفوذ» میگذرند، در زیر بارش خورشید دوزخ صحرا، صحرای برزخ!
و تو شادی مرا نمیفهمی، که برای فهم این شادی، فهمیده بودن کافی نیست، باید پدر بود و از خدای عزیز محمد و ابوذر، از خدای مستضعفین، خدای من و تو، این «رفیق» رحیم و رحمان – که احسانش از همه مرزهای کفر و دین، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی میگذرد – با تمامی وجودم میخواهم و دامنش را به سرسختی و گستاخی یک «طلبکار لجوج» – همچون آن نابینای مهاجمی که دامن عیسی را در رهگذری چسبیده و رها نکرد – چنگ میزنم و رها نمیکنم تا در حق تو احسانم، نیز چون من، احسانی کند، تا روزی تو هم چون من، لذت این شادی را بفهمی! با خود گفته بودم که هر وقت این فاصلهای را که تقدیر میان من و تو ایجاد کرده است، طی کردی و از راه رسیدی، پیش از هر حرفی و هر کاری، اول تو را به نشانم و گزارش این «کار» را به تو بدهم، تا بهدانی که من، با این امانتی که به دستم سپردند چه کردم و این راه را تا کجا آمدم و از فردا که به دست تو میافتد، بهدانی که با آنچه کنی و از کجا باید راه را ادامه دهی.
اکنون که برای نخستین بار تو را دیدار میکنم و تو برای نخستین بار، به حرف من گوش میدهی، متأسفم که مدهای ندارم که به تو بدهم، خبرهایم همه سرخ است و سیاه و گزارش عمرم نیز نه چندان مثبت و موفق!