- موجودی: موجود
- مدل: 191670 - 68/3
- وزن: 0.30kg
مگره و مرد روی نیمکت
نویسنده: ژرژ سیمنون
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 180
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1395 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
در این داستان، کشف جسد یک مرد در بن بستی در سن_مارتن، سربازرس مگره را به این محله پررفت و آمد پاریس می کشاند. جسد متعلق به لویی توره انباردار پیشین شرکت کاپلان بوده که به ضرب چاقو کشته است. او مردی میان سال با ظاهری معمولی و لباسی تمیز و مرتب اما کفش هایی زردرنگ بود و کراوات مایل به قرمزش با کت و شلوار تیره رنگ و رسمی اش همخوانی نداشت.
با دیدن نشانه های عجیب و غریب لباس جسد، مگره پا به حریم خصوصی او می گذارد و با نیمه پنهان زندگی اش آشنا می شود. آقای توره، در جمع همکارانش مردی مهربان و محبوب و در خانه و مقابلش همسر مقتدرش، مطیع و فرمانبردار بوده است.
... قسمتی از شهرک جدید است، درست تَهِ شهرک. وقتی به آنجا رسیدید باید اسم خیابانها را نگاه کنید؛ اسم درختها را رویشان گذاشتهاند و همه درست عین هماند.
در طول محوطه راهآهن پیش راندند. در آنجا ردیفِ پایانناپذیر واگنهای باری را از یک خط به خط دیگری منتقل میکردند. بیست لوکوموتیو در آنجا در حال دود کردن، سوت کشیدن و فسفِس کردن بودند. واگنها به هم میخوردند و موقع برخورد با هم به تکان و لرزش میافتادند. شهرک جدید در سمت راست قرار گرفته بود و هنوز ساخت وساز در آنجا ادامه داشت. شبکه خیابانهای باریک زیر نور چراغ چنان شبیه هم ردیف شده بودند که با هم مو نمیزدند. صدها و چهبسا هزاران خانه به هم چسبیده و همه یکشکل و یکاندازه، عین هم در آنجا به چشم میخوردند.
درختان باشکوهی که اسمشان را روی خیابانها گذاشته بودند، هنوز فرصت رشد پیدا نکرده بودند. در بعضی جاها پیادهروها هنوز روکاری نشده بودند و حاشیههای ناهمواری بودند که بین آنها چالههای تاریکی قرار داشت. در عوض، همهجا میشد باغهای کوچک جمع وجوری دید که گلهای اواخر پاییزشان کمکم داشتند پژمرده میشدند. خیابان بلوط، خیابان یاس ... خیابان راش ... شاید یک روز به صورت یک پارک بزرگ درمیآمدند، و همیشه خانههای بسازوبفروشی که مثل قطعات یک ماکت ساختمانی اسباببازی بهنظر میرسیدند، در آنجا حاضر و آماده میشدند. اما این کار تا درختان به بلندی قابل انتظار نمیرسیدند، انجام نمیگرفت.
پشت پنجره آشپزخانهها زنان در تدارک شام بودند. خیابانها خالی بود و جابهجا مغازههای نُقلی تازه تأسیس، مثل همه چیزهای نوظهور دیگر در آنجا، یکدستی محل را به هم میزدند و ظاهرآ مغازهدارهای تازهکار هم آنها را میگرداندند.
ــ سر پیچ بعدی، برو دستِ چپ.
ده دقیقه دور خودشان چرخیدند تا بالاخره اسم خیابانی را که دنبالش میگشتند روی یک پلاک آبی پیدا کردند. خانه را رد کردند، چون شماره ۳۷ بلافاصله بعد از ۲۱ آمده بود. در آشپزخانه طبقه همکف، فقط یک چراغ روشن بود. از لای پردههای توری، چشمشان به هیکل نسبتآ تنومند زنی افتاد که اینطرف وآنطرف میپلکید.
مگره درحالی که به زحمت سعی میکرد خود را از اتومبیل کوچک بیرون بکشد، نفس بلندی کشید و گفت:
ــ برویم تو.