- موجودی: موجود
- مدل: 195370 - 65/2
- وزن: 0.30kg
مگره در کافه لیبرتی
نویسنده: ژرژ سیمنون
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 126
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1398 - دوره چاپ: 2
مروری بر کتاب
ماجراهای این رمان در یکی از شهرهای جنوبی فرانسه روی میدهد و نویسنده داستان قتل مردی را روایت میکند که از مشتریان کافهای به نام لیبرتی است.این بار به قتل رسیدن یک مرد انگلیسی، سربازرس مگره را به سواحل دریای مدیترانه و دماغه آنتیب میکشاند.
مقتول ویلیام براون، مامور بازنشسته دستگاههای اطلاعاتی است که در زمان جنگ دوم جهانی خدماتی به رکن دوم ارتش کرده است. او که همسر و پسرانی موفق و ثروتمند در استرالیا داشته، در ویلایی در آنتیب، با زنی جوان و مادر او زندگی میکرده است....
ـ آره! ویلیام براون به قتل رسیده... مگره این جمله را پیش خودش تکرار میکرد، برای این که، به رغم همهچیز، خودش را متقاعد سازد که فاجعهای در کار بوده است. یقه پیراهن گلویش را میفشرد. پیشانیاش خیس عرق بود. با ولع به تکه درشت یخ در لیوانش نگاه میکرد. «براون به قتل رسیده... مثل هر ماه، برای رفتن به کان، از ویلا آمده بیرون. ماشینشو توی گاراژ گذاشته. رفته از بانکی یا از کارگزاری مستمری ماهانهشو که پسرش میپرداخته، بگیره. بعد چند روزی رو توی کافه لیبرتی گذرونده.»
چند روزی گرم و بیمسئولیت، مثل همین روزی که مگره را بیطاقت کرده بود. چند روزی که، دمپایی به پا، از این صندلی به آن صندلی دیگر میرفته، همراه ژاژا میخورده و میآشامیده و به رفت و آمد سیلوی نگاه میکرده...
«چهارشنبه، ساعت دو، از کافه لیبرتی میره بیرون... ساعت پنج سوار ماشیناش میشه و یک ربع ساعت بعد، به شدت مجروح، روی پله جلوی در ویلا پخش زمین میشه و زنها فکر میکنند که مسته و از پنجره بهش بد و بیراه میگن... طبق معمول، حدود دو هزار فرانک همراه داشته...»
مگره چیزی به زبان نیاورده بود. همه اینها، ضمن نگاه کردن به عابرانی که از لای درز پلکهای نیمهبستهاش میگذشتند، به ذهناش رسیده بود. ولی بوتیگ زمزمهکنان گفت: از خودم میپرسم چه کسی از مردنش سود میبرده!
این دقیقا آن پرسش خطرناک بود. آیا جواب، دو تا زن ویلا بود؟ آنها که برعکس سودشان در این بود که او عمر هرچه بیشتری داشته باشد، چون از دو هزار فرانکی که هرماه با خودش میآورد، آنها میتوانستند چیزی کنار بگذارند. زنهای ساکن کان؟ آنها به این ترتیب یکی از نادرترین مشتریهایشان را که هر ماه، به مدت هشت روز شکم همه را سیر میکرده و پول جوراب ابریشمی یکی و قبض برق یا گاز دیگری را میپرداخته، از دست میدادند...
نه! نفع مادی فقط نصیب هری براون میشد. چون بعد از مرگ پدرش، دیگر مجبور نبود پنجهزار فرانک مستمری ماهانه بپردازد. ولی برای خانوادهای که کشتی کشتی پشم میفروشد، پنج هزار فرانک چه ارزشی داشت؟ دوباره بوتیگ نفسی کشید و گفت: بالاخره منم دارم مثل مردم اینجا، فکر میکنم که ما با یه قضیه جاسوسی سر و کار داریم... مگره گفت: گارسن! نوشیدنیهامون رو تجدید کنید! و بلافاصله از سفارشی که داده بود پشیمان شد. خواست تغییر عقیده دهد، اما جرئت نکرد!