- موجودی: موجود
- مدل: 190022 - 95/2
- وزن: 0.20kg
مهره سرخ
نویسنده: سیاوش کسرایی
ناشر: کارا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 64
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1374 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو
مروری بر کتاب
مهره سرخ "اثر "سیاوش کسرایی "منظومهای است حماسی در بردارنده آرمانهای سیاسی و اجتماعی شاعر .این منظومه روایت دیگری است از رویارویی سهراب فرزند در برابر رستم پدر .سیاوش کسرایی مهره سرخ را در سال 1370 و دور از وطن سروده است .در منظومه مهره سرخ کسرایی با وفاداری به آرمان از مطلق گرایی رها می شود و در عین حال با این تلقی از آرمان نیز مرزبندی می کند که آرمانی بودن را عین مطلق پرستی می داند. درون مایه انتقادی این منظومه نسبت به نگرش گذشته به آرمان ، از متن زندگی انسان مشخص و از گرماگرم عرصه کار و پیکار سرچشمه می گیرد.
پشتوانه پیام او در مهره سرخ آرزوها و امیدهای برباد رفته ، جان های سوخته ، خون های ریخته ، و فداکاری ها و قهرمانی های در نیمه راه مانده است. تکیه گاه کسرایی در این منظومه هم تجربه تراژیک چند نسل معاصر وی و هم تجربه شخصی خود اوست.
اما سهراب نوخاسته خیرخواهی است خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری بر کار خویشتن است و اگر شباهنگام به تبسمی چشم فرو میبندد، سحرگاهان به تشویشی دیده میگشاید...در مهره سرخ سخن از خطاهای خطیر نیک خواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند
به بازوی رستم یکی مهـــره بود، که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتــش که این را بــدار، اگر دختر آرد تــــــــو را روزگـــار،
بگیر و به گیــــسوی او بر بـــــدوز به نیک اختـــر و فال گیتــــی فروز
ور ایدون که زاختــــر بر آمد پســر ببندش بـه بـــازو نشـــان پـــــــــدر.
«فردوسی»
بسیار قصه ها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست،
اما هنوز در تک این شام می پرد
پرسان و پی کننده ی هر قصه از نخست:
دل دل زنان ستاره ی خونین شامگاه
در ابر می چکید.
سیمرغ ابرها
می رفت تا بمیرد در آشیان شب.
پهلو شکافته،
سهراب،
روی خاک
می سوخت، می گداخت
در شعله های تب.
آوا اگر که بود
تک شیهه بود
شوم،
ز یک اسب بی سوار
و آهنگ گام های گریزنده ای ز دشت.
آغاز ناشده
پایان ناگزیرش را
می خواست سرگذشت.
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونین
گشود لب:
- « می سوزم و
به آبم،
اما، نیاز نیست.
نه، تشنگی فرو ننشیند مرا به آب.
ای داد از این عطش
فریاد از این سراب ...
مادر!
اینجا کجاست، من به چه کارم!؟
چه ابرهای خشکی ...
چه باغ جادویی ...
آن پیر، آن حکیم
این میوه های تلخ به شاخ از چه آفرید!؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چید!؟
مادر ز بهر من
این جاودانه بستر پر را که گسترید!؟
آیا به باد رفت
در باغ هر چه بود!؟
تنها به جای، باز
میوه ی کال گسستگی را؟
یاقوت های خون ...
تک قطره های لعل ...
این مهره را که داد
این سرخ گل، بگو، که به پهلوی من نهاد ...!؟
دیرست، دیر، دیر
بشتاب ای پدر!
مادر! به قصه ای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر!
خم گشت آسمان
چون مادری به گونه ی سهراب بوسه زد
سهراب
دیدگان را
بر نقش تازه داد:
تهمینه،
در برابر آیینه،
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گیسو فکنده در نفس باد:
- « آواز داده اند و تهمتن
از راه می رسد
دلخواه دور من
با گام های خویش، به درگاه می رسد.