- موجودی: موجود
- مدل: 191806 - 65/2
- وزن: 0.50kg
مهر باران
نویسنده: فریده شجاعی
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 464
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 - دوره چاپ: 2
مروری بر کتاب
دستم را روی زنگ در گذاشتم. دقایقی طول کشید تا به جای باز شدن در توسط آیفون صدای قدمهایی را شنیدم که به طرف در حیاط می آمد. از صدای پاهای کوچکی که می شنیدم حدس زدم یکی از دو قلوها و آنهم پریساست. حدسم درست بود. پریسا به محض باز کردن در خود را در آغوشم انداخت و با دستان کوچکش پاهایم را بغل کرد و سرش را به آن چسباند.
اول فکر کردم از آمدنم خوشحال شده که چنین می کند اما از فشردن سرش به پاهایم حس کردم باز از چیزی ترسیده است که به من پناه آورده است. پشت سر او پریا تند و تند از پله ها پایین می آمد بطوریکه نگران شدم مبادا بیفتد . از همانجا گفتم : پریا آروم بیا پایین عزیزم. سپس موهای لخت و مشکی پریسا را نوازش کردم و دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بلند کردم. چشمانش نمناک و رد اشک خط سیاهی روی صورتش انداخته بود. معلوم بود قبل از آمدن من گریه کرده است. دلم مثل اسفنج فشرده شد. پرسیدم : چی شده عزیزم ؟
با دستان کوچکش به طبقه بالا اشاره کرد و گفت : بابا داره با مامان دعوا می کنه. قلبم فشرده شد. در همین لحظه پریا هم خود را به من رساند و به تقلید از پریسا خود را به من آویزان کرد. دستانم را دور سرهای کوچکشان حلقه کردم و گفتم : بریم تو ببینم چی شده ؟
وارد راهرو که شدم صدای بهزاد به گوشم رسید که می گفت : همینی که من گفتم. نمی خوای گورت رو گم می کنی میری. دندانهایم را با حرص به هم فشار دادم. صدایی از مادرم شنیده نمی شد. یعنی هیچ وقت صدایی از او نشنیده بودم. مادرم همیشه آهسته سخن می گفت تا به خیال خود صدایی از خانه به گوش همسایه ها نرسد در عوض بهزاد از فریاد زدن و بد و بیراه گفتن با صدای بلند ابایی نداشت ...