- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 179371 - 77/2
- وزن: 1.20kg
من هم باستانشناس شدم!
نویسنده: تانیا گیرشمن
مترجم : فیروزه دیلمقانی
ناشر: بنیاد فرهنگ کاشان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 596
اندازه کتاب: وزیری گالینگور روکشدار - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو ؛ لبه روکش کتاب سائیدگی مختصری دارد
مروری بر کتاب
خاطرات تانیا گیرشمن 1311 - 1346 خورشیدی
تصاویر گلاسه
کتاب خاطرات تانيا گيرشمن، همسر رومن گيرشمن، باستانشناس سرشناس فرانسوي (روسيالاصل، 1895-1979) و شرح رويدادهاي زندگي روزمره و رخدادهاي پشت صحنه و عرصه كاريِ كاوشهاي 35 ساله رومن گيرشمن و همكارانش در ايران (نهاوند، همدان، كاشان، نيشاپور، شوش، جغازنبيل، بردنشانده، خارك، سرمسجد) و در افغانستان و ماجراهايي است كه در عراق، فلسطين، سوريه امروز، مصر، فرانسه، و ... بر آنها رفته است.
کتاب چشماندازي روشن از جزئيات بُعدي از زندگي انسان در موقعيتي است كه به ندرت در آنچه مربوط به پژوهش و اكتشافات باستانشناختي ميشود مورد تحليل قرار گرفته است و سرشار از آگاهيهايي است كه خواندن آن براي شناخت افزونتر تاريخ اجتماعي معاصر ايران ضرورت دارد.
ماجراهاي كتاب از آنجا آغاز ميشود كه تانيا گيرشمن (روسيالاصل، 1900-1984) در سال 1311 خورشيدي تصميم ميگيرد همراه همسرش، كه از سال 1310 كاوشهاي باستانشناختياش را آغاز كرده بود، راهي ايران شود. «هرچه پول داشتيم و تهمانده پساندازمان را جمع كرديم تا بتوانيم خرج سفر من» را فراهم كنيم.
تانيا هيجانزده است و مينويسد: «نخستينبار بود كه از فرانسه خارج ميشدم و اين پرسش برايم مطرح بود كه چه ماجراهايي در انتظارم هستند.» آنها ـ در روزگاري كه هواپيماي مسافربري در كار نبود ـ از راه مصر و بيتالمقدس و بيروت و دمشق و بغداد به ايران ميرسند. اين سفر كه خالي از دشواري و رنج سفر نيست، با پيشامدهايي همراه است. از همه خواندنيتر آشنايي آنها با خانمي فرانسوي در بغداد است كه همسري عراقي دارد. رفت و آمد آنها چند سال طول ميكشد و دوستيشان ادامه مييابد، تا آنكه تانيا پي ميبرد آن زن، دختر عموي خود اوست!
تانيا گيرشمن با پندارهاي دور و دراز، وارد ايران ميشود. هنوز هيجانزده است و گمان ميبرد كه عجايب زيادي انتظارش را ميكشند: «من وارد ايران شده بودم. ايرانِ اسرارآميز و دوردست، سرزمين شهرزاد، علاءالدين و چراغ جادو. آيا ميتوانستم شاهزاده خانمهاي پرنيانپوش و غرق در جواهر و سنگهاي قيمتي و سواران با لباسهاي زربفت مجهز به شمشيرهاي جواهر نشان را، كه در كودكي خوابشان را ديده بودم، ببينم؟»
اما زمان چنداني طول نميكشد كه پندارهاي او فرو ميريزد. سختي سفر و ديدن زندگي ابتدايي مردمي كه اغلبشان براي نخستينبار بود كه بيگانگان اروپايي را ميديدند، او را به ترديد ميافكند كه آيا تصميم درستي بود كه راهي سفري چنين دشوار و توانفرسا بشود؟
سرانجام تانيا و همسر و همراهانشان به نهاوند ميرسند. سال 1311 خورشيدي است. وارد شهر ميشوند، در حالي كه فرماندار منتظر آنهاست: «مردم در جلوي خانه، دور اتوموبيل ما، حلقه زده و به آن چسبيده بودند» (ص. 39) شگفتي او از آنچه ميديد و آنچه در آغاز سفر تصور كرده بود، سرخوردهاش ميكند و از خود ميپرسد: «پس ايران هزار و يك شب كجاست؟» به هر حال نخستين كاوشها آغاز ميشود و آنها با صندوقهايي آكنده از اشياي باستاني راهي تهران ميشوند و بخشي از يافتهها را، بر پايه قراردادي ميان دولت ايران و موزه لوور پاريس، به نماينده دولت ايران ميدهند و بخش ديگر از يافتهها را با خود به فرانسه ميبرند.
سفر دوم يك سال بعد آغاز ميشود. در سفر پيش، تپهاي در دامنه كوه الوند در مغرب همدان، نظر آنان را جلب كرده بود و اكنون راهي اسدآباد همدان شده بودند تا كار حفاري را آغاز كنند. تانيا گيرشمن مينويسد كه اعضاي گروه اكتشافي خوب با هم كنار ميآمدند و ياد گرفته بودند با زندگي «بسيار بَدَويِ» آنجا خو بگيرند، اما اشياي چنداني به دست نميآورند و راهي لرستان ميشوند. آنجا هم البته دردسرهاي خود را دارد؛ ولي باز خبري از اشياي باستاني دندانگير نيست.
در اينجاست كه گروه گيرشمن، به دستور رئيس موزه لوور پاريس كه كارفرماي رومن گيرشمن است، راهي كاشان ميشوند و كاوش در تپه سيلك را آغاز ميكنند. اين تپه همان تپه معروفي است كه بقاياي تمدني شگفت و شگرف را در درون خود نهفته بود. خانم گيرشمن و همسرش از بازار اصلي كاشان و بازار نقرهفروشها و بازار مسگرها كه «با سروصداي كر كنندهاي سيني، ديگ، سطل، پارچ، آفتابه، ابريق و كتري ميساختند» ديدن ميكنند. صنايعي كه امروز زير فشار خردكننده ظرفهاي پلاستيكي فراموش شدهاند.
تانيا مينويسد: در كاشان «هر بار كه از بازار ديدن ميكرديم، فوجي از پسر بچهها به دنبالمان راه ميافتادند. به غير از آنها زنهاي چادري هم از نزديك به من خيره ميشدند. پارچه لباسم را لمس ميكردند و كيفم را باز ميكردند تا محتوايش را ببينند.» و «غالباً به ديدن كارگاههاي قاليبافي ميرفتيم كه قاليهاي معروف كاشان را در آنجا ميبافتند. همه اين كارگاهها در زيرزمينهاي كم نور قرار داشتند. [...] قاليبافان چهارزانو مينشستند. [...] زنان بيشتر در حال شير دادن به نوزادانشان [...] كارشان را دنبال ميكردند. كاري بود طاقتفرسا، همچون اعمال شاقه» و براي روزي يك ريال!
كاوشها ادامه پيدا ميكند. به نظر ميآيد كه آنها از اينكه دست خالي باز نميگردند، خوشحال و راضياند. در همان حفاريهاست كه شمشيري برنزي را سالم از زير خاك بيرون ميآورند. فرماندار كاشان شمشير را به دست ميگيرد تا تيزي لبهاش را آزمايش كند. شمشير را در هوا ميچرخاند و شمشير باستاني در دست او تكه تكه ميشود. فرماندار زيرلب به يكي از همراهانش، بدون هيچ تأسفي، ميگويد: «به چه دليل اين فرنگيها براي اين اشياي پوسيده اين همه پول تلف ميكنند، در حالي كه در بازار بسيار زيباتر و نوتر از آنها پيدا ميشود؟»
خانم گيرشمن كه ديدن اين ماجراها براي او خالي از تفريح هم نيست و بهانهاي به دست او ميدهد تا آدابداني و تمدن خود را به رُخ بكشد، همينكه از ايران خارج ميشوند و به بصره نزد كنسول انگليس ميروند، مغرورانه مينويسد: «در آنجا بود كه بار ديگر شبيه انسانهاي متمدن شديم!» سفر سوم از شهريور تا آذر 1313 طول ميكشد و با كاوش در محوطههاي باستاني سيلك كاشان همراه است. اين سفر همزمان است با برگزاري هزاره فردوسي در ايران. تانيا در كاشان در يك مراسم عروسي شركت ميكند و در كتاب به تشريح جزييات آن ميپردازد. پيداست كه اين آگاهيها براي شناخت فرهنگ و آداب زندگي مردم ايران در آن سالها در خور اهميت است.
كاوش در محوطههاي متعلق به دوره ساسانيان در بيشاپور فارس از مهر تا بهمن 1314 به طول ميانجامد. تانيا و همسرش از راه اصفهان به شيراز ميروند. خانم گيرشمن كه در عيب و ايراد گرفتن و افتخار كردن به تمدن اروپايياش كوتاه نميآيد، به اصفهان كه ميرسند، ناخن خشكي ميكند و از ديدن آن همه زيبايي و بناهاي كممانند، تنها به همين بسنده ميكند كه بنويسد: «از مسجدها و قصرها و بازار ديدن كرديم.» در عين حال رومن گيرشمن، همسرش، و همكارانشان دشواريها را بردبارانه تاب ميآورند، از بيماري گرفته تا بارشهاي سيلآسا. تانيا در توصيف محيط اطراف و آدمهاي دور و برش چيرهدست است و هيچ چيز از نگاه او دور نميماند.
به همين ترتيب است آنچه تانيا نقل ميكند از سفري كه از راه اتحاد شوروي به ايران ميكند. (1936) اين بخش از خاطرات تانيا و ديدار او با خانواده همسرش و خانواده خودش كه در 6 سالگي و 30 سال پيش آنان را ترك گفته و به فرانسه رفته بسيار خواندني است. تصويري از اوضاع اختناقآميز و اوضاع اقتصادي ـ اجتماعي نابسامان آن سالهاي شوروي را نيز به خواننده ميدهد.
كاوشها از امرداد تا آذر 1315 در كابل پيگرفته ميشود. تا آنكه دي ماه 1315 فرا ميرسد و آنها در بيشاپور كار خود را از سر ميگيرند. در بهار سال بعد، رضا شاه و وليعهدش از بيشاپور و غار شاهپور و مجسمه شاهپور اول ساساني ديدن ميكنند. گزارش خواندني و ريزبينانه تانيا از اين ديدار را بايد تصويري روشن از خلق و خو و طبيعت مستبدانه و قلدر رضاشاه و تسليم محض اطرافيان او دانست.
تانيا گيرشمن مينويسد: به محض اينكه شاه هيأت باستانشناسي را از دور ميبيند، ميپرسد: «چيه، كيه؟» منظورش اين بوده كه آنها كيستند و اينجا چه ميكنند؟ اطرافيان «مچاله و رنگپريده و ترسان، در حالي كه فقط به شاه چشم دوخته بودند» هيأت فرانسوي را معرفي ميكنند. چند قدم بعد، باقيمانده طاقي را به شاه نشان ميدهند. شاه نگاهي مياندازد و ميگويد: «اينجا كه طاق نيست.» همراه از همهجا بيخبر، پاسخ ميدهد: «چرا اعليحضرت، هنوز ابتداي طاق ديده ميشود.» شاه از كوره درميرود و ميگويد: «دارم بهت ميگم كه طاق نيست.» همراه از ترس به لكنت ميافتد و دستپاچه ميگويد: «بله، بله، قربان، طاق نيست.» تانيا گيرشمن، رندانه مينويسد: «اين ديدار تأثيري فراموشنشدني بر ما گذاشت.