- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 189292 - 73/3
- وزن: 1.00kg
مقامات الحریری
نویسنده: ابو محمد القاسم بن علی بن محمد بن عثمان الحریری البصری
مترجم: طواق گلدی گلشاهی
ناشر: امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 547
اندازه کتاب: وزیری سلفون - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 2
مروری بر کتاب
مقامات حریری نوشته ابو محمدقاسم حریری اثری است گرانسنگ در موضوع مقامات که این نویسنده توانا آن را به تقلید از شیوه بدیعالزمان همدانی در 50 مقامه نگاشته و در تصنع و تکلف از او نیز در گذشته است.
مترجم در ابتدای کتاب حاضر به معنی لغوی و اصطلاحی مقامه و مقامهنویسی پرداخته و آن را از هر جهت مورد بحث و بررسی قرار داده است. مقامات، قسمی است از اقسام قصص که با صرف نظر از تکلفات لفظی و معنوی که در آن هدف اصلی است، از جنبه داستانی هیچگونه ارزش و تنوعی ندارد و مقصود نویسنده از ابداع و انشاء آن این است که بتواند با فراغ بال و وسعت مجال، هر چه بیشتر صنایع لفظی و بدیعی به خصوص سجع را در آن به کار برده و در لغتپردازی و ترکیبسازی، نهایت هنر خود را در فن نثرنویسی به شیوه معمول در این دوره ارائه دهد.از جنبه داستانی، مقامات عبارت است از داستانهایی کوتاه و مستقل که تنها وجه ارتباط آنها با یکدیگر راوی واحدی است که شخص معینی را در حالات مختلف وصف میکند.همچنین دانستنی است که نام هر مقامه، مأخوذ از مکانی است که داستان در آن اتفاق افتاده مانند مقامه حلبیه، مقامه موصلیه.
اما راوی مقامات، حارثبن همام است، شیفته نوادر ادب و لطایف ادبی و خطابههای شیرین مسجع و کثیرالسفر، و قهرمان داستانها، پیرمردی است شوخ و گدا و خوشمشرب و خطیب و دانای علوم و فنون ادبی به نام ابوزید سروجی، که گاه سیمای فرزانگان را دارد و گاه سیمای گدایان و هنر او جز این نیست که با خطابههای بلیغ خود همگان را بفریبد و در یوزگی کند. این نوشتار حاوی پنجاه مقامه است که مقامه نخست آن، مقامه آشنایی حارث و خواننده مقامات با ابوزید است و این آشنایی در مقامههای بعد بیشتر و عمیقتر میشود.
حارثبن همام روایت کرد: هنگامی که بر بالای کوهان شتر غربت سوار شدم و فقر و درویشی، مرا از همسن و سالانم دور ساخت، پیشامدهای روزگار، مرا به صنعای یمن تبعید کرد تا اینکه با توشهدانهایی خالی و با فقر و بیچیزیای آشکار، وارد آنجا شدم. در حالی که حتی بر توشهای که از طریق آن، آن روز خود را به فردا برسانم، مالکیت نداشتم و در انبانم، لقمهای نمییافتم.
... به دنبال فرد بخشنده و بزرگواری میگشتم تا نیازم را پیش او ابراز کنم و در جستجوی ادیبی بودم تا دیدارش، اندوهم را از بین ببرد و روایتش تشنگیم را سیراب کند تا اینکه به میان جمعی وارد شد که در حال گریستن و اشک ریختن بودند و در میان حلقه مردم شخصی را دید که مادرزادی لاغر و باریک و دارای ساز و برگ سیاحت بود و صدایی توأم با ناله و شیوه داشت.
وی با شیون و ناله مردم را از کارهای زشت و خودخواهانه و کبر و خودپسندی، بر حذر داشته و پند و اندرز بسیار روانه آنان میکرد تا اینکه، «آب دماغش را غورت داد و مشک کوچک خود را زیر بازو و عصایش را زیر بغل گرفت و آماده شد تا از جماعت جدا شود، هر یک از جماعت چیزی به او دادند تا هزینه سفرش کند.
در ادامه میخوانیم که ابوزید طوری رفت تا منزلش شناخته نشود و در این حین حارثبن همام او را مخفیانه دنبال میکند. «وارد غار شد بعد از شستن پاهایش سر سفرهای از نان پخته شده با آرد سفید و بزغاله کباب شده نشست. در این حین بر او به یکباره وارد شدم.»
ابوزید سروجی از دیدن حارثبن همام خشمگین شد و خشمش را فرو خورد. حارث رو به او گفت آن سخنان که میگفتی ظاهرت بود و این سور و سات باطنت، بوزید گفت: «لباس سیاه نقشدار را پوشیدم تا حلوای روغن و خرما را بجویم و قلاب ماهیگری خود را برای گرفتن ماهی شیص انداختهام و پندم را تور صیدی قرار دادهام تا با آن، از طریق مکر و فریب، شکار نر و ماده را طلب کنم. روزگار مرا وادار ساخته است که از طریق باریکی و ظرافت مکر و تدبیر خود وارد بیشه شیر شوم.
وی در پایان پاسخش به حارث میگوید: و اگر روزگار در حکم خود، به انصاف رفتار میکرد هرگز انسانهای رسوا و بدنام را مالک حکم و فرمانروایی نمیکرد. سپس رو به حارث میگوید: «نزدیک شو و بخور و اگر دوست داشته باشی برخیز و هر آنچه بخواهی بگو، حارث از شاگرد پیرمرد نام او را پرسید و او گفت: ابوزید سروجی، چراغ غریبان و تاج ادبیان.» و با مطالعه مجموعه حاضر در مییابیم که هنر این پیر مزور در خطابهها این است که با سخن خود عقلها را بفریبد و شیفته خود سازد و دادن عطایشان را مهیا گرداند و آن جا که متوجه آگاهی حارث از حقیقت حالش میشود، به جهت ترس از رسوا شدن، از طریق اشاره به چشم و یا به تعریض و کنایه از او میخواهد که سکوت اختیار کند.
چنان که در مقامهها آمده است، ابوزید سروجی، گاه چهرهای نیک دارد، وی پیرمردی است زیرک و باهوش، چنان که در پایان مقامه مراغیه از پذیرفتن دیوان دبیری و انشای امیر سرباز میزند چرا که معتقد است، امرا گاه خشم میگیرند و گاه لطف میورزند، از این رو، در نظرش تکیه بر این شغل، از خردورزی به دور است و درویشی و بیابانگردی بسیار بیشتر از آن حرفه، مایه خرسندی اوست.
دانستنی است که وی در اکثر مقامهها از جمله مقامه شیرازیه و شتویه، با آرامش خاصی مینشیند و سکوت اختیار میکند تا دیگران در میدان سخن، جولان کنند و آن گاه که ضعف و ناتوانی آنان آشکار میگردد خود به میدان درمیآید و قصبالسبق براعت از همگان میرباید.
ابوزید سروجی در پایان اغلب مقامهها از جمله مقامه صوریه آن گاه که از نام و نسبتش میپرسند خود را اهل سروج معرفی میکند و از قبیله غسان و زادگاهش را به وجهی نیکو میستاید.
اما در مقامه کرجیه، از دادن پاسخ به این سؤال خودداری میکند و میگوید فخر، به پرهیزگاری است نه به افتخارات گذشته نسبی.
در مقامه طیبیه در پاسخ سؤال جوانی که در مورد موطنش میپرسد، پاسخ صریحی نمیدهد و در مقامه تظیسیه از دادن پاسخ اعراض میکند و در مقامه شیرازیه در برابر این سؤال میگرید و در مقامه نجرانیه، از زادگاهش با غم و اندوه یاد میکند.
ابوزید در مقامه رقطا، آن گاه که حارثبن همام از او تقاضای رساله رقطاء را میکند، به همراه رساله، زر هم میبخشد. نگارنده با اشاره به مقامه و بریه، مینویسد: گر چه ابوزید سروجی، اسب حارثبن همام را میدزدد فردای آن روز آن گاه که حارث، دزد شتر خود را مییابد و نمیتواند شترش را از او باز پس گیرد، با سیمایی ترسناک و پرمهابت و سخنانی تند و توأم با خشونت، آن دزد را دچار بیم و هراس میکند طوری که از ترس شترش را به او برمیگرداند.
نکته قابل توجه در مقامه صوریه، آن است که: از آن جایی که در جمع گدایان حضور مییابد و خطبه عقد را جاری میسازد، از آنان گدایی نمیکند و قصد فریبشان را ندارد چرا که خود او نیز بزرگ و مهتر گدایان است.ابوزید در همه خطابههای خود، مضامین بلند و متعالی را به زبان میراند که به گوهر سجع آراست شده است، از جمله در مقامه رملیه، که مردم را از آخرت میترساند و دنیا را زودگذر و فانی میداند، همچنین در این مقامه حارث را مخاطب قرار داده میگوید: «سوگند یاد کردهام که در این سفر حج، با فرد دورو و منافق همراهی نکنم.» او در این سفر حجاج را به حج حقیقی به دور از روی و ریا فرا میخواند و آنان را از توجه به اعمال صوری باز میدارد و قصد فریبشان را ندارد.
در مقامه طیبه، از مقامات حریری، مردم با شنیدن پاسخهای ابوزید به سؤالات فقهی مردی جوان، سیل عطاهای خود را به سوی او جاری میکنند و ابوزید نیز قصد فریبشان را ندارد و به حارث میگوید: «برخیز تا مسجد مدینه رویم و گناهانمان را با زیارت قبر رسولاکرم(ص) بشوییم.
در این کتاب آمده است که این پیر ژولیده مو، در بسیاری از مقامهها، با لباسهایی کهنه و پوسیده و دندانی زرد و چهرهای زشت و کریه ظاهر میشود اما در پارهای از مقامهها نظیر مقامه حجریه، در هیئتی پاک و نظیف، در همین مقامه این پیر نیرنگباز که علیرغم پستی و فرومایگیاش حتی در نظر خواننده نیز محبوب و دوستداشتنی مینماید. گاه با همکاری فرزند خود دیگران را میفریبد و او را دامی برای شکار دیگران قرار میدهد. و در مقامهای دیگر، دل امیری را گرفتار آتش عشق فرزند خود میکند و پس از فریفتنش او را به حال خود وا میگذارد.
از مقامات دیگر حریری مقامه ساسانیه است که در این مقامه، فرزندش را به حضور خود فراخوانده، او را نصیحت میکند و بدو میگوید: «زمان مرگ من نزدیک شده است و تو پس از من قوچ لشکر گدایانی».
اما در مقامه بصریه، در برابر مردم بصره به این حقیت که همواره دیگران را فریب میداده اعتراف میکند و از آنان میخواهد که در حق او دعا کنند تا در توبه به رویش گشوده شود و رحمت خداوند شامل حالش گردد و این سخن او که «دعاهایتان را میطلبم نه عطاهایتان را»
نکته قابل توجه در این نوشتار آن است که این قهرمان خیالی، غالباً سیرتی زشت و نازیبا دارد. چنان که در مقامه شعریه برای آنکه دل امیر را به رحم آورد و شفقت او شامل حالش شود به توصیف خانه تنگ و تاریک و ویران خویش که بنا بر قول خود او حتی موش هم از آن دوری میکند میپردازد و بدین طریق از کف دستش آب عطا و بخشش را جاری میسازد.