- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 142048 - 13/7
- وزن: 0.30kg
مشت در جیب
نویسنده: محمد زهری
ناشر: اشرفی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 119
اندازه کتاب: رقعی لب برگشته - سال انتشار: 1357 - دوره چاپ: 4
کیفیت : درحد نو ~ نو
مروری بر کتاب
تو شدی قطره ی بارون ٬ رفتی
توی کاسه ی گل زرد
سهره اومد تو رو نوشید و پرید
بعد از اون هر جا خوندم
من صدای تو رو می شنیدم از اون
که می گفتی با باد :
«من شدم قطره ی بارون ٬ رفتم
توی کاسه ی گل زرد
سهره اومد منو نوشید و پرید !».
دكتر محمد زهري (مرداد ١٣٠٥ تا اسفند ١٣٧٣)، زادهي روستاي عباسآباد شهسوار (تنكابن)، سرگذشتي شگفت داشت:در چهارسالگي به تهران و ملاير و شيراز رفت و در هركرانه اي چيزي آموخت و آمد و آمد تا كه سرانجام از شهريور ١٣٢٠ براي هميشه در تهران ماند.زهري كار نويسندگي را با نوشتنِ طنز و فكاهي براي هفته نامه ي توفيق (١٣٢٤) آغازيد و رفته رفته به داستان پردازي و جُستارنويسي روي آورد و سرانجام به شعر پرداخت.
هم در اين دوره، چندگاهي را دبير بخش شعرِ هفته نامه ي فردوسي به سردبيري نصرت رحماني و سپس دبير همين صفحه در رسانه ي سپيد و سياه دكتر علي بهزادي شد. از ديرينه ترين و سربنام ترين سروده هايش يكي هم شعر ”به فردا“ (١٣٣١) بود كه در آن از جوانترها مي خواست نام و يادِ انسان هاي سترگ و تراز نو را گرامي بدارند.
... والاتر از زندگي هنري، هنر زندگي است
گاندي
در كوره راههاي خارايند تاريخ
آنجا كه زوبين سخن راه به آماجي نميبرد
آنجا توسن تيزتكِ شاعرانگي است كه تاختن ميگيرد:
حس آفريني
وراي ادراكهاي پنجگانه
حس ششم
اين است پيوستار بينش و عاطفه
فرايندي كه هر پنج حس ديگر را درمينويسد
و پاي كشان و شلنگ انداز مي آيد
كه تاريخ را از ديدرسي ديگر بيافريند.
يانيس ريتوس يوناني، شاعر بزرگ كمونيست حق داشت بگويد:
”شعر از آن رو حس ششم خوانده شده كه در خورندگاهِ آن و نيز در فرايند سخن، احساساتِ ما همراه با نيروهاي رواني، عصبي و ذهني به هم ميرسند. براين بنياد، جسم و جان آدمي مهمترين كارافزار شاعر است و فرزناگي جز تبلور احساس ها نيست.“
تاريخ، داستاني است در قلمرو بايدها و نبايدها و شعر تاريخي است كه چگونه بودن را ميسرايد. ريتسوس درست مي گفت كه شعر بر پديده ها و فرايندهاي واگويه ناپذير پرتو مي افكند و بدينسان، يادسپار (حافظه ي) آينده است.
همچون سخن هنرمندانه ي ديده رو كه ”هنرمند، چيزها و پديده ها را با خورشيدي روشن مي کند كه از آنِ سپهر“خاكستري ما نيست.
بودا حق داشت بگويد:
”چراغِ خود باش!“:
گر آسمان مكدر
گر خاك باير است جرم من است - ما-
گردن به حكمِ تلخِ مشيت نهادهايم
... بي تباران انبوهند
مگر از كومه برآيد دودي
گيرد و آتش ژرفي گردد
ورنه چشمم نخورد آب ز من - يا من ها -
كابمان سرد
نانمان گرم
مشتمان در جيب است
حرفمان اما
از آتش و خون است مدام .