- موجودی: موجود
- مدل: 195440 - 59/5
- وزن: 0.30kg
مرغان شب
نویسنده: پی یر بوالو , توماس نارسه ژاک
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 138
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
داستان با یک قرار ملاقات با یک دانشجوی روس در ماه گرم مه 1968 آغاز میشود و مقطع شروع آن، شورش جوانان و دانشجویان در شهر پاریس است.خیابانهای پاریس، به ویژه در اطراف دانشگاه سوربن، صحنه زد و خورد است و جوانان معترض در پشت سنگربندیهای متعدد با پلیس ضدشورش درگیر شدهاند.لامیرو دانشجوی پزشکی، در این گیرودار با تامارا، دختری روستبار که مدعی است حقوق میخواند، آشنا میشود و او را که مضروب شده، از مهلکه نجات میدهد.
این آشنایی و سپس دلبستگی، به پیوستن لامیرو به تشکیلاتی مخفی میانجامد. چون تامارا در ابتدای کار خود را با اسمی جعلی معرفی کرده است و در واقع جاسوس KGB است.شیوه روایت اتفاقات این رمان خطی نیست و راوی دستخوش هیجانهای روحیاش، ضمن حکایت سرنوشت حیرتانگیز خود، پیوسته بین خاطرات گذشته و حال در رفتوآمد است.از این رو، حدیث نفس راوی، بین رخدادهای ماه مه 1968 و 21 سال بعد یعنی نوامبر 1989 (سقوط دیوار برلن و پیامدهای آن) در نوسان است.این روایت، دائم با آرزوهای نافرجام و نگرانیهای زندگی کنونی راوی درهم آمیخته میشود.
...داشتیم. ترجیح دادم قطع رابطه کنم. حتی به مراسم خاکسپاریاش نرفتم. از دور به گورش نگاه کردم؛ فقط همین. درست یادم نیست عضو کدام حوزه حزبی بودم که در آن به سبکی خشونتآمیز اعلامیه مینوشتیم. آیا لازم است اعتراف کنم؟ ضمن نوشتن اعلامیهها و فراخوانهای مختلف، صدایی در باطن خودم میشنیدم که زمزمه میکرد: «یارو! معلومه خودت رو به جای کی میگیری؟»
از همین موقع این زمزمه خیانت به گوشم میرسید، ولی فکر میکردم که هنوز درست جا نیافتادهام، هنوز فریادی را که از سویدای دل بر میخیزد، وقتی آدم احساس بدبختی میکند، نمیشناسم. الگوی یک مبارز حزبی بودم. پلیس، دانشکده... و کمی همه جا با این عنوان مرا میشناختند. میبایست از همان زمان متوجه میشدم! آن چیزی که به نظرم خشمی مقدس میآمد، در واقع رشک، آرزوی تملک، نشستن پشت فرمان یک اتومبیل امریکایی، سکونت در یک محله اعیاننشین، جایی که زنها مثل مانکنها لباس میپوشند، و داشتن دستبند طلا با حروف اسم خودم: «موریس» بود.
و آن چیزی که کینهام را دو چندان میکرد این بود که ناگزیر میبایست اونیفورم طبقه اجتماعی خودم را بپوشم. حتی اگر معجزهای میشد و پولدار میشدم، نمیتوانستم از کت و شلوار بدریخت و کفشهای ارزانقیمت چشمپوشی کنم. داشتن قلبی متعلق به طبقه رنجبر دردی دوا نمیکند، وقتی چشمها حریصاند و نگاهها کشدار...