- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 113145 - 97/2
- وزن: 0.20kg
مرده ای به کشتن ما می آید
نویسنده: رسول یونان
به انتخاب: احمد پوری
ناشر: افکار
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 264
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1390 - دوره چاپ: 3
مروری بر کتاب
گزیده شعرهای رسول یونان
رسول یونان متولد ۱۳۴۸ شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی است.او در دهکده ای کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمد. هماکنون ساکن تهران است. او تاکنون چند دفتر شعر به چاپ رساندهاست. گزیدهای از دو دفتر شعر رسول یونان با عنوان «رودی که از تابلوهای نقاشی میگذشت» توسط واهه آرمن به زبان ارمنی ترجمه شده و در تهران به چاپ رسیدهاست.
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد
چند روز بود که شعری را که سال ها پیش از رسول یونان خوانده بودم در ذهنم مرور می کردم و سعی می کردم همه ی شعر را به خاطر آورم اما نمی توانستم لای کتاب هایم به جست وجوی « روز بخیر محبوب من » دفتر شعری که نزدیک به ده سال پیش از رسول یونان چاپ شده بود گشتم و نیافتمش. به رسول زنگ زدم و از او خواستم آن را برایم بخواند تا بنویسم و او به جای این کار قول داد فردای آن روز به دفتر کار من بیاید تا هم برایم کتاب « روز بخیر » را بیاورد و هم دیداری میسر بشود.
می گویم: « چرا کتاب هایت را نمی شود جایی پیدا کرد. نایابند؟ »
وسط ابروها را بالا می دهد و چشمانش را ریز می کند: « فکر نمی کنم نایاب باشند. اما نمی دانم چرا نیستند، خیلی ها تلفن می زنند و می پرسند چطور باید کتاب را تهیه کنند می گویم بروید از کتابفروشی ها سراغش را بگیرید. »
می دانم او کتاب های دیگری در زمینه ی نمایشنامه و داستان و ترجمه ی شعر هم دارد، پیش خود می گویم شاید اعتنای او به شعر و کتاب های شعرش کم تر باشد. این را به او می گویم.
« اصلاً. شعر برای من اصل است. اما خیلی سخت است شعر گفتن. خیلی. من تعجب می کنم وقتی می بینم یک نفر چندین مجموعه شعر در چند سال چاپ کرده است. نمی شود به این سادگی شعر گفت.»
« ولی تو که به همین سادگی شعر می گویی و شعر خوب هم می گویی تو چرا باید شعر گفتن برایت دشوار باشد. »
« من هنوز نتوانسته ام صدها شعری که در سینه دارم روی کاغذ بیاورم. من هنوز برای باران هایی که در مزرعه ی اطراف خانه مان در روستای آذربایجان می باید چیزی نسروده ام. می دانی آفتابگردان هایی که هر روز ساعت ها به آن ها چشم دوخته ام دریایی از شعرند که هرگز توانایی سرودن یکی از آن ها را نداشتم. آفتابگردان ها درست در مقابل چشمان پرحوصله ی تو آرام آرام با آفتاب حرکت می کنند و وقتی غروب می شود همه رو به کوه با حسرت به آفتاب نگاه می کنند که چطور آرام آرام می رود تا فردا صبح تنهایشان بگذارد. دیده ای تا حال؟ آفتابگردان را می گویم. »
« البته که دیده ام. اما شاید مثل تو این قدر غرقش نشده ام. »
زندگی در اعماق عادت ها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مرده ای
فقط معنای مرگ را نمی دانی!
فهرست
• از مجموعه ی جاماکا
• از مجموعه تاکسی
• روز بخیر محبوب من
• کنسرت در جهنم
• من یک پسر بد بودم
• و...