دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

محترم

محترم

نویسنده: بهیه پیغمبری
ناشر: البرز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 344
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1377 - دوره چاپ: 1

کیفیت : درحد نو _ نو ؛ ابتدای کتاب نوشته و تاریخ دارد

 

مروری بر کتاب

اواخر شهریور ماه بود . ماهی که هوای دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی می رفت و شالیزارهای خالی از ساقه پربرکت برنج محل چرای گاوهای پر شیر شده بود.باد می وزید و بوی خوش دریا را از دور دستها با خود می آورد و آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس....

دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید بگشای تربتم را بعد از وفا و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید اواخر شهریور بود،ماهی که هوای دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی رفته و شالیزارهای خالی از ساقه های بر برکت برنج ، محل چرای گاوهای پر شیر می شوند.باد می وزید و بوی خوش دریا را،از دوردستها با خود می آورد و آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس،ابری محو می شد،بر صحن حیاط روشن و پاکیزه ای که دیوارهایش پوشیده از پیچکهای سبز و رقصان بود پرتو می افکند.

بانگ گوشخراش فروشنده ای دوره گردکه چانی از باقلا بر دوش گذاشته و فریاد می کشید : «« پاچ باقلا،پاچ باقلای رشته.»» در مارپیچ کوچه پسکوچه های تنگ و باریکی که دیوارهای قرمز آجریشان در نم و رطوبت باران،پیر و فرسوده بودند،می پیچید و...

در رمان حاضر سرگذشت دختری را مرور می‌کنیم که نامش  محترم  است .سال‌ها پیش وقتی که او پنج سال داشت پدر و مادرش از هم جدا شدند . محترم  پس از آن در خانه مادربزرگ ، نزد مادرش زندگی می‌کند .روزی  فاطمه  مادر  محترم  برای خرید النگو به دکان زرگری می‌رود .مرد فروشنده با دیدن  فاطمه  شیفته او می‌شود و در مدتی کمتر از یک ماه با او ازدواج می‌کند ....

محترم دبه‌ها را کشان‌کشان تا منبعی که در گوشه‌ای از حیاط بود، برد. جایی که تابستان‌ها در سایه و زمستان‌ها به دور از ریزش برف و باران بود و یکی‌یکی خالیشان کرد. خورشید رنگ و رو رفته‌ی شهریور ماه درست بالای آسمان رشت، اشعه‌ی بی‌رمقش را به نشان رسیدن ظهر، بر پیکر جوان خوش‌تراش محترم می‌تاباند، گرسنه‌اش بود و شکمش قار و قور می‌کرد. خجسته نامادریش در اتاق را بسته و همراه با پسر و دو دخترش، ناهار را خورده و قبل از آن‌که آبکشی رخت‌ها تمام شود، ظرف‌های ظهر را نیز جلویش ریخته بود تا در صف کارهای روزانه‌ی محترم نوبت گرفته تمیز و براق در سبدی دمر شوند.

رخت‌ها را تمیز و مرتب روی بند آویخت، درد آشنایی از آن همه شستن و پختن و روفتن مهره‌ی جوان کمرش را می‌آزارد. بوی خوش ترشه‌تره‌ای که خود پخته و دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود، بر معده‌ی گرسنه‌اش کرشمه می‌رفت. چشمانش را بست و خودش را دید که ظرفی کته و ترشه‌تره و ماهی دودی پیش رو دارد و با اشتهای کامل می‌خورد.

با خود گفت: چقدر خوب و لذت‌بخش است که آدم برای خود اتاقی داشته باشد به وسعت همه‌ی خوشبختی و در آن به دور از همه‌ی توهین‌ها و تحقیرها، راحت و بی‌دردسر، زندگی کند. آه، خدایا چقدر دلم می‌خواهد که شکمی سیر بخورم و ساعتی در تابش نور ملایم آفتاب بخوابم، مثل، مثل زری. و این نام آشنایی بود که هر وقت می‌خواندیش چون جن ظاهر می‌گشت.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات