- موجودی: موجود
- مدل: 192980 - 83/5
- وزن: 0.40kg
محترم
نویسنده: بهیه پیغمبری
ناشر: البرز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 344
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1377 - دوره چاپ: 1
کیفیت : درحد نو _ نو ؛ ابتدای کتاب نوشته و تاریخ دارد
مروری بر کتاب
اواخر شهریور ماه بود . ماهی که هوای دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی می رفت و شالیزارهای خالی از ساقه پربرکت برنج محل چرای گاوهای پر شیر شده بود.باد می وزید و بوی خوش دریا را از دور دستها با خود می آورد و آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس....
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید بگشای تربتم را بعد از وفا و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید اواخر شهریور بود،ماهی که هوای دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی رفته و شالیزارهای خالی از ساقه های بر برکت برنج ، محل چرای گاوهای پر شیر می شوند.باد می وزید و بوی خوش دریا را،از دوردستها با خود می آورد و آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس،ابری محو می شد،بر صحن حیاط روشن و پاکیزه ای که دیوارهایش پوشیده از پیچکهای سبز و رقصان بود پرتو می افکند.
بانگ گوشخراش فروشنده ای دوره گردکه چانی از باقلا بر دوش گذاشته و فریاد می کشید : «« پاچ باقلا،پاچ باقلای رشته.»» در مارپیچ کوچه پسکوچه های تنگ و باریکی که دیوارهای قرمز آجریشان در نم و رطوبت باران،پیر و فرسوده بودند،می پیچید و...
در رمان حاضر سرگذشت دختری را مرور میکنیم که نامش محترم است .سالها پیش وقتی که او پنج سال داشت پدر و مادرش از هم جدا شدند . محترم پس از آن در خانه مادربزرگ ، نزد مادرش زندگی میکند .روزی فاطمه مادر محترم برای خرید النگو به دکان زرگری میرود .مرد فروشنده با دیدن فاطمه شیفته او میشود و در مدتی کمتر از یک ماه با او ازدواج میکند ....
محترم دبهها را کشانکشان تا منبعی که در گوشهای از حیاط بود، برد. جایی که تابستانها در سایه و زمستانها به دور از ریزش برف و باران بود و یکییکی خالیشان کرد. خورشید رنگ و رو رفتهی شهریور ماه درست بالای آسمان رشت، اشعهی بیرمقش را به نشان رسیدن ظهر، بر پیکر جوان خوشتراش محترم میتاباند، گرسنهاش بود و شکمش قار و قور میکرد. خجسته نامادریش در اتاق را بسته و همراه با پسر و دو دخترش، ناهار را خورده و قبل از آنکه آبکشی رختها تمام شود، ظرفهای ظهر را نیز جلویش ریخته بود تا در صف کارهای روزانهی محترم نوبت گرفته تمیز و براق در سبدی دمر شوند.
رختها را تمیز و مرتب روی بند آویخت، درد آشنایی از آن همه شستن و پختن و روفتن مهرهی جوان کمرش را میآزارد. بوی خوش ترشهترهای که خود پخته و دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود، بر معدهی گرسنهاش کرشمه میرفت. چشمانش را بست و خودش را دید که ظرفی کته و ترشهتره و ماهی دودی پیش رو دارد و با اشتهای کامل میخورد.
با خود گفت: چقدر خوب و لذتبخش است که آدم برای خود اتاقی داشته باشد به وسعت همهی خوشبختی و در آن به دور از همهی توهینها و تحقیرها، راحت و بیدردسر، زندگی کند. آه، خدایا چقدر دلم میخواهد که شکمی سیر بخورم و ساعتی در تابش نور ملایم آفتاب بخوابم، مثل، مثل زری. و این نام آشنایی بود که هر وقت میخواندیش چون جن ظاهر میگشت.