- موجودی: موجود
- مدل: 196670 - 9/1
- وزن: 0.40kg
لبخند خورشید
نویسنده: عاطفه منجزی
ناشر: سخن - علی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 375
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1397 ~ 1387 - دوره چاپ: 4 ~ 2
مروری بر کتاب
مهتاب فروزنده در قالب خبرنگاری زندگی میکند که هدفش کمک به زنان بد سرپرست است و در حوادث تلخ اجتماعی، از پول، رفاهیات و خانهاش میگذرد… در این بین، ناچار به کمک گرفتن از وکیل جوانی میشود که با زنها میانهی خوبی ندارد، به خصوص که خبرنگار باشند، کنجکاو، سمج و پر رو! سیاوش آریازند، در دسیسهای زنانه بین مهتاب و مادرش، گرفتار میشود و حوادث طوری کنار هم چیده میشوند که زندگی این خبرنگار زباندراز و مدعی حقوق زنان به زندگی این وکیل خبره و جوان گره میخورد… گرهای کور، کور در عشق و عواطف….
بدبختی اینه که فردا کلی کار ریخته سرم .اما چاره چیه،اول یه سر می رم دفتر مجله ،بعدش می رم سراغ یارو.
از صبح زود سگ دو زد بلکه بتواند سریع تر راهی دادسرا شود، اما نزدیک ظهر بود . که توانست از دفتر مجله بیرون بیاید.تازه سوار تاکسی شده بود که یاد آذر افتاد.با تلفن همراهش شماره ی خانه را گرفت و به او خبر داد که برای ناهار منتظرش نباشد.گوشی را توی کیفش انداخت و خسته خواب الود سرش را به به صندلی تکیه داد.ته گلویش می سوخت و پشت پلک هایش داغ و ملتهب بود .خودش می دانست همه ی این ها عوارض زیر باران ماندن شب گذشته است.از لای پلک های سوزانش نگاهی به ساعت مچی انداخت و باز محو تماشای خیابان شلوغ و پر ترافیک شد.«باید با مترو می رفتم،حتما زود تر می رسیدم،خدا کنه دیر نشه!.
ساعت از یک ظهر گذشته بود که از جلوی نگهبانی عبور کرد.بی اختیار قدم هایش تند شد و کمی بعد به دویدن افتاد.یکی دو بار به این وان تنه زد،شاید هم خورد اما توجهی نکرد.با یک دست مقنعه اش را که مدام سر می خورد و عقب می رفت ریالچسبیده بود و جلو می کشید،و با دست دیگرش هم بند کیف و دوربین و پوشه ی قطوری که به سینه چسبانده بود را محکم گرفته بود.
چند بار ایستاد و چیزی پرسیدو باز دویدن را از سر گرفت.نیم ساعت دیگر گذشت و او همچنان مثل یویو،بین اتق های مختلف در رفت و آمد بود .عاقبت فهمید که از اول باید به طبقه دیگری می رفته .با نا امیدی پله ها را دو تا یکی بالا رفت .از همان ابتدای راهرو یکی یکی به اتق ها سرک کشید و پرس و جو کرد.از هر کسی چیزی شنید متفاوت با آن یکی.بار آخر،از نفس افتاده،جلوی میز زهوار در رفته ای ایستاد و از کارمندی که پشت آن نشسته بود و تقریبا چرت می زد،هن هن کنلان پرسید:
ببخشید!