- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 188957 - 203/2
- وزن: 0.40kg
لاله سیاه
نویسنده: الکساندر دوما
مترجم: محمدامین کاردان
ناشر: گوتنبرگ
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 275
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1363 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو ؛ لبه عطف سائیدگی دارد
مروری بر کتاب
مصور
دوما در این داستان با رنگ افسانه گونه ای که بر درونه داستان می زند باز به مساله دلدادگی در کنار مسائل تاریخی می پردازد.داستان سیری خطی دارد اما حسن تعلیق های زیبا، کشش داستان را بیشتر کرده است. گروه داستان در پرورش و تصاحب لاله سیاه عنصر کشمکش را پررنگ کرده است. شخصیت ها با توجه به دوره دوما ایستا هستند و بیشتر از آن که یک شخصیت باشند نمونه ای از یک تیپ اند...
داستان زندگی انسانی به نام "کورنلیوس ون برن" است که لاله سیاه بی نظیری را پرورش داده است. اما از بخت بد به زندان می افتد و در مدتی که در زندان است ، همسایه بد ذات او ، لاله بی نظیرش را می دزدد و ...
خط اصلی داستان در طول هجده ماه اتفاق میافتد. در همین حین شهرداری هارلم برای کسی که بتواند یک لالهٔ سیاه رشد دهد جایزهای ۱۰۰٬۰۰۰ گیلدری تعیین کرده است. رقابت بین بهترین باغبانهای کشور برای بدست آوردن جایزه و شهرت و افتخار به اوج خود رسیده. تنها قدیمیترین شهروندان که نزدیک به سی سال قبل ساکن این شهر بودهاند لالهای سیاه را به یاد دارند و خود آن شهروندان نیز خود را وارد جریان مسابقه میکنند. ناگهان یک جوان بورژوازی زمانی که تقریباً موفق شده بود به زندان میافتد. او در آنجا دختر یک نگهبان زندان را ملاقات میکند، دختری بسیار زیبا. کسی که مایه تسلی و یاریرسان او خواهد شد و در نهایت نیز به منجی او بدل خواهد گشت.
آه! آقاى لاله کار بىگناه! آه آقاى دانشمند رئوف و مهربان! شما مرا خواهید کشت! شما خون مرا خواهید خورد! خیلى خب! با دخترم هم شریک و همدستید! یا حضرت عیسى! پس من در دخمه راهزنان هستم، در غار دزدها هستم! آه! آقاى حاکم همین امروز از همهچیز آگاه خواهد شد. والا حضرت استاتود را هم فردا ازماجرا اطلاع خواهد یافت. ما قانون را مىشناسیم: کسى که در زندان شورش کند مشمول ماده شش خواهد بود.
این بار ما همان عمل بویتنهوف را براى شما تکرار خواهیم کرد، آقاى دانشمند، و این بار آن را کاملاً اجرا مىکنم! پله پله، هرچه مىخواهید ناخنهایتان را مثل خرسى که در قفس گیر کرده بجوید! و شما هم، خانم، با چشمان حریصتان کرنلیوس را بخورید! برههاى عزیز، من به شما اخطار مىکنم که دیگر امکان توطئهچینى با یکدیگر را نخواهید داشت، به امید دیدار! راحت باشید. به امید دیدار!
رزا، که از شدت ناامیدى و وحشت دیوانه شده بود، بوسهاى براى دوستش فرستاد. بعد، در حالى که بدون شک مغزش از یک فکر جدید روشن شده بود، به طرف پلکان رفت و گفت:
هنوز همه چیز از دست نرفته. کرنلیوس من، روى من حساب کن!