- موجودی: موجود
- مدل: 174264 - 66/6
- وزن: 0.20kg
قیافه نکبت من
نویسنده: فردریک دار
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 136
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1396 ~ 1393 - دوره چاپ: 2 ~ 1
مروری بر کتاب
در ادبیات معاصر فرانسوی نام فردریک دار به عنوان نویسندهای توانا و پراثر ضبط شده است. او متولد سال 1921 و درگذشته به سال 2000 است. زندگی پُرماجرایش موضوع آثاری متعدد شده است و مصاحبههای فراوان و آموزندهاش در سامانههای مختلف اجتماعی و فرهنگی در اختیار دوستداران قرار دارد.
فردریک دار نه تنها با نام اصلی خود، بلکه با استفاده از حدود بیست نام مستعار دیگر، نزدیک به 300 رمان و داستان بلند و کوتاه، حدود 20 نمایشنامه و 16 اثر برای سینما به وجود آورده است. پرآوازهترین آثاری که زیر نام مستعار «سنآنتونیو» به رشته تحریر در آورده، شامل دهها و دهها رمان پلیسی ویژه است که لحن و قلم آن تقلیدناپذیر باقی مانده است. لحنِ غالب فردریکدار در بسیاری از آثارش بیشتر با اندوه همراه است. قهرمان داستان یکی از آدمهای زخمخوردهای است که او آنها را با مهارت ترسیم میکند.
... به طرف میز تحریر پیش رفتم و یکی از کتابهای خودم را که بیشتر دوست داشتم برداشتم... «به صف!» نوشته طنز بیرحمانهای درباره ارتش.
ورق زدن این کتاب تأثیر عجیبی بر من گذاشت. این کتاب را، مانند دوستی قدیمی، به یاد میآوردم، دوستی که تصویرش، لحن صدایش و نحوه رفتارش کمی در حافظهمان کمرنگ شده باشد.
مدینا لبخندی زد و گفت: ــ اوه! به این میگن نوشته ادبی... حالا فرصت پیدا میکنید اونو دوباره بخونید...
من حرفش را اصلاح کردم:
ــ اونو بخونم؟ من این کتاب رو نوشتم، ولی هرگز اونو نخوندم، حتی برای اصلاح نمونههای چاپی. این گونه نوشتههای اسیدی تحملِ تر و تمیز شدن رو ندارند! اونها رو مثل زهر باید بیرون پاشید... تا حالا دیدید افعیها به فکر زهرشون باشند؟
ــ واقعاً آدم عجیبی هستید!
ــ آدم عجیبی که مثل همه آدمهای دیگه، جسد بسیار مبتذلی میشه. اینو باور کنید! و کتاب را محکم بستم.
ــ واژهها، افکاری داغاند... مثل کاغذی هستند که بر اثر حرارت زرد میشود... اونها هم سرد میشوند... مدینا، اینها به چه دردی میخورند؟ به کجا میتونند برسند؟ فکر میکنیم به آدمها تصوری ذهنی از بیثباتیشان، از ضعفشان، از بیمنطقیشان عرضه میکنیم... و در واقع به خودمان ثابت میکنیم که از همه بیثباتتر، از همه ضعیفتر و از همه پوچتر هستیم!
او کتاب را از دستم بیرون کشید. خشم چهرهاش را در هم کشیده بود. برای نخستین بار، لکه رنگیِ بیمارگونهای روی گونههایش ظاهر شد.
ــ مثل این که خوب شما رو وادار به تسلیم کردهاند!
دلم میخواست بزنم توی گوشش. جلوی خودم را گرفتم. خوشبختانه نوعی تمدد اعصاب وجودم را فرا گرفت.
ــ منو وادار به تسلیم نکردهاند... فقط به من فرصت دادند که فکر کنم، همین و بس! به مدت سیزده سال، برای خودم، فصلهای قبلی رو خلاصه کردم، فرصت پیدا کردم بفهمم که به هیچ جایی راه نمیبرند... که هیچی به هیچ کجا راه نمیبَره! به محض اینکه نطفهای شکل میگیره، مردهای بالقوهست... به ما اسم «موجود» میدهند، حال آن که هیچی نیستیم! بزرگترین خودستایی جانورانی که روی دو پا راه میرند همینه.
مدینا با تحسینی که ساختگی نبود مرا نگاه میکرد!...
قهرمان داستان، روزنامهنگاری کهنهکار و صاحب سبک است که روزگاری به خاطر مقالات انتقادی و طنز شاخص و گزندهاش شهرت داشته است. در جریان جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه، او با روحیه سرکش و بیپروایش، در جبهه دشمن میایستد و از دولت دستنشانده آلمان در ویشی جانبداری میکند. در پایان اشغال و پس از رهایی کشورش، او خود را در وضعیت یک فراری و تبعیدی مییابد. مردی که در دادگاه جنگی، به اتهام خیانت به کشور و همکاری با دشمن، به طور غیابی به مرگ محکوم میشود.
ژانـ فرانسوا روا، مشهورترین روزنامهنگار پیش از جنگ، پس از سیزده سال زندگی در تبعید در اسپانیا، مخفیانه به پاریس باز میگردد؛ با صورتی دستکاری شده توسط یک جراح پلاستیک ناشی، و با نامی مستعار که بر روی خود و مدارک جعلیاش گذاشته است. اما چندی نمیگذرد که یک همکار او را بجا میآورد: مردی که در نوجوانی در همان روزنامهای پادویی میکرده که روا عضو تحریریهاش بوده است. برخورد این دو با یکدیگر، زمینهساز روابطی عجیب و پیوستنها و گسستنهایی است که معماها و حوادثی پیاپی را در داستان رقم میزند....