- موجودی: موجود
- مدل: 192319 - 111/8
- وزن: 1.20kg
قصه یوسف (ع) ؛ الستین الجامع للطائف البساتین
نویسنده: احمد بن محمد بن زید طوسی
به کوشش: محمد روشن
ناشر: علمی و فرهنگی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 812
اندازه کتاب: وزیری گالینگور روکشدار - سال انتشار: 1367 - دوره چاپ: 3
کمیاب - کیفیت : صفحات نو ؛ روکش کتاب پارگی و افتادگی دارد (بدون روکش در نظر گرفته شود)
مروری بر کتاب
حضرت یوسف(ع) فرزند یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم(ع) از پیامبران بزرگ الهی و اولین پیامبر بنی اسرائیل است. نام یوسف 25 بار در قرآن آمده و از داستان حضرت یوسف در قرآن به نام احسن القصص یاد شده است.
این کتاب تفسیری است عارفانه از سوره یوسف که به نثری بسیار روان و شیوا و با رنگی عارفانه نگاشته شده است . این تفسیر از امالی تاج الدین ابوبکر احمد بن محمد زید الطوسی است . شیوه تالیف کتاب همانندی بسیار با ( کشف الاسرار و عده الابرار ) میبدی دارد . بدان سان که در آغاز هر فصل نخست آیتی از سوره یوسف یاد می شود و سپس شان نزول و شرح و تفسیر و تاویل آن می آید آنگاه قصه نقل می شود و در میانه مضامینی عارفانه و بس دلکش تحت عنوان لطیفه کلام را زینت می بخشد . گوینده از آوردن حکایتهای دلنشین و اشارات مطبوع دریغ نمی ورزد و هر فصل را با شعر هایی به پایان می رساند . این کتاب علاوه بر اشتمال بر تفسیر و تاویل از نظر سلاست انشا و داشتن لغات و اصطلاحات اصیل بسیار حائز اهمیت و از متون معتبر به شمار است . ...
در زمان های خیلی دور در شهر کنعان پیامبری به نام یعقوب با خانواده اش زندگی می کرد. حضرت یعقوب پسری به نام یوسف داشت که او را خیلی دوست داشت بقیه برادرها از روی حسادت او را در چاه انداختند. کاروانی او را پیدا کرده و به مصر بردند و او را به عنوان برده به عزیز مصر فروختند؛ زن عزیز مصر که ذلیخا نام داشت او را بزرگ کرد و یوسف چون خیلی زیبا بود ذلیخا خواست با او ازدواج کند ولی یوسف قبول نکرد و به علت این کار، ذلیخا او را در زندان انداخت و بعد از سالها وقتی یوسف خواب پادشاه مصر را تعبیر کرد پادشاه او را از زندان آزاد کرد و او را عزیز مصر نامید. زمانی که در این شهر قحطی افتاد و برادرهای یوسف برای تأمین گندم به مصر آمدند یوسف را شناختند، و از او معزت خواهی کردند و پدرش که در اثر دوری یوسف نابینا شده بود؛ با بوییدن پیراهن یوسف بینا شد و آنها دوباره بعد از توبه کردن با برادرشان یوسف در کنار هم به زندگی خود ادامه دادند...