دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

قصه های رسول

قصه های رسول

نویسنده: رسول پرویزی
ناشر: آئینه جنوب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 288
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 1


مروری بر کتاب

بهار شیراز مست کننده است. در هوا سکر و مستی خاصی پاشیده‌اند. تنفس چنین هوایی حالت نیم مستی به آدم می‌بخشد، به نحوی که جام دل لبریز از عشق و آرزو می‌شود و کارهای مثبت فراموش می‌گردد. بچه‌ها دلشان می‌خواهد به صحرا بروند و در ساقه‌ی سبز گندم و جو نی بزنند. جوانان سراغ عشق‌شان می‌روند و پیران هوس جوانی دارند. در این فصل و در این شهر صحبت از کار کردن حرف مفت است….

بوی خاک و دریا می دهند و طعم شور غربت. از دیوارهای کوتاه خانه هایش می شود به راحتی بالا رفت و موهای بلند دختر همسایه را دید. می شود به چشم های نافذ درویش زل زد و به پایین دستها فکر نکرد. می شود آخر کلاس نشست و با عینکی وصله دار زل زد به پرده ای قلمکار و ابن سلام را بیشتر از مجنون دوست داشت...

صفر هیبت رستم داشت؛ کشیده و بلند بود. حله سفید کار دشتستان را به دوش انداخته بود. بی‌خیال از در ارگ بیرون آمد. دو آژان دنبالش بودند. چشمش را به میدان انداخت، بعد مردم را دید، بعد چوبه دار را. صفر همان‌طور که به نخلستان می‌رفت، از در ارگ خارج شد. خم بر ابرو نداشت. مردم جیغ و داد می‌کردند، لات‌ها صوت می‌کشیدند، دل در سینه‌ها می‌تپید. ناگهان صدای گرم صفر بلند شد. همین‌طور که سنگین می‌آمد، می‌خواند:

ز دست دیده و دل هر دو فریاد    که هرچه دیده بیند دل کند یاد   
بسازم خنجری نیشش ز فولاد    زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...

آن روزها در شیراز بلوایی به پا بود. از طرفی قانون، کارمندان و دانش آوزان را مجبور می کرد کت و شلوار بپوشند و از طرفی دیگر روحانیون با این لباس مخالف بودند و مردم را مجبور می کردند عمامه و عبا بپوشند. تا این که آن روز رسید؛ وقتی به مدرسه رفتیم ناظم ایستاده بود و هر کس را که عبا پوشیده بود احضار می کرد، عبایش را با قیچی می برید و با کوک هایی نامرتب تبدیل به چیزی شبیه کت می کرد.

در این میان کوک ها و وصله های ناجور شلوارها که حالا از زیر عباهای بلند بیرون آمده بودند، توجه همه را جلب کرده و بچه ها را به خنده می اندخت شلوار یکی از بچه ها کرامت سفید بود و با دو وصلۀ بزرگ خاکی و مشکی، بسیار جلب توجه می کرد.

سرکلاس تاریخ، معلم کرامت را صدا کرد، ولی او از خجالت جلوی کلاس نرفت و همان جا پشت میزش بلند شد، از قضا جای او جلوی من بود و از همان ابتدا نگاه من به وصله های شلوار او دوخته شد. معلم چند سوال از کرامت پرسید که در همۀ آن ها کلمۀ "دو" به کار رفته بود و من ناخودآگاه با شنیدن این کلمه به دو وصلۀ شلوار نگاه می کردم و می خندیدم تا این که هم من و هم کرامت از کلاس درس اخراج شده و هر دو، صفر گرفتیم.


فهرست

قصۀ عینکم
زبان کوچک پدرم
عوضی نگیرید
زرگر مظلوم
عشق نیمه کاره
یک داروی جانانه
رفیق مهدی سرخی
و...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات