- موجودی: موجود
- مدل: 195448 - 55/2
- وزن: 0.30kg
قتل عمد؟
نویسنده: فردریک دار
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 160
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1396 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
از چند سال پیش، برنار به دوست ثروتمندش، استفان، بدهکار بود. بدهی او بابت وامهایی که گرفته بود و بهره و جریمه دیرکردشان رقم چشمگیری میشد. استفان رفتار پرتفرعنی داشت و او را به خاطر بیکفایتی و شکست پیاپی در کار و زندگیش تحقیر میکرد.
برنار مصمم بود که به هر قیمت به این وضعیت پایان دهد. او میخواست از مرزهای محقر زندگی سرکوبشدهاش گامی فراتر بگذارد. پس دست به کار دسیسهای شد...
«از اینکه دنبال عذر و بهانه میگشتم، شرم داشتم. اگر دو مثقال وقار برایم باقی مانده بود، بلند میشدم و بیخداحافظی، راهم را میگرفتم و برمیگشتم و میگذاشتم یک مشت مأمور اجرای گرسنه را سراغم بفرستد. ولی نمیخواستم تسلیم غرور مردانهام بشوم. میبایست، برای رسیدن به مقصود، همهچیز را تحمّل کنم... نقشهای که کشیده بودم، به غرورم ارجحیّت داشت... استفان زمزمهکنان گفت:
«شاید برای پیشبرد برنامههاتون، کاری رو که لازم بوده انجام ندادید.»
با صدای خیلی بلند، مثل آدمی که دارد منفجر میشود، حرف زده بودم. چشمها را بستم و به خودم گفتم... «برنار، خودت رو کنترل کن... همه اینها بالاخره با گذشت زمان، فراموش میشه. تو باید همهٔ علفهای هرز باغت رو فدا کنی تا زمین بارور بشه... و روزی...»
«یعنی اینکه شما، بهاصطلاح، دل به کار نمیدید. شما، رفیق عزیز، شاعرید و با واقعیّات فاصلهٔ زیادی دارید!»
من شاعر بودم! من «رفیق عزیزش» بودم. او درحالیکه سعی میکرد نصیحت را کنار بگذارد، ادامه داد:
«همیشه روی ابرها راه میرید. ببینید، مثلاً، در حال حاضر که ما داریم از چیزهایی مهم صحبت میکنیم، شما فکرتون جای دیگهایه...»
من کاملاً تسلیم شدم، چون نمیخواستم از جا در بروم.
«آره، اِستِف، شما حق دارید، من واقعاً آدم بیچارهای هستم!»
این انقیاد و تسلیم کمی او را حیرتزده کرد. صورت آفتابخوردهاش را به طرف من برگرداند. نگاه آبیاش آب زلالی بود که افکارش، در آن حل میشدند. طوری که هیچوقت نمیشد بفهمی با او به کجا رسیدهای.
«آدم بیچاره، نه: آدمی غرق اوهام و افکار واهی. به جای ساختن مدرسه، بهتر بود برای بچهمدرسهایها شعر میسرودید. برنار عزیز، به این میگن خطای انتخاب و آیندهنگری...»
«باشه، قبول میکنم، من چهل سالمه و بهتون هشت میلیون بدهکارم، جای من بودید چهکار میکردید؟»
«جای شما؟ الآن بهتون میگم...»
او تا لبه صندلیاش پیش آمد. چون به جایی تکیه نداشت، بهدشواری میتوانست این موضع را حفظ کند.
«اگه جای شما بودم، برنار، میومدم سراغ آدمی مثل خودم...»