- موجودی: موجود
- مدل: 190291 - 56/3
- وزن: 0.52kg
زندگینامه دکتر محمد مصدق
نویسنده: مصطفی اسلامیه
ناشر: نیلوفر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 520
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1389 - دوره چاپ: 2
کیفیت : نو ؛ لبه جلد پشتی رد تا خوردگی دارد
مروری بر کتاب
مصور
آن کودتا با خفه کردن جنبش اصیل مردم ایران و روی کار آوردن رژیمی دستنشانده، فرصت رشد و بنای جامعهای دموکراتیک را از مردم گرفت؛ هزاران استعداد درخشان را به جوخهی اعدام سپرد، به زندان انداخت، به تبعیدگاه فرستاد، در انزوای ناامیدی پوساند یا جمعی ذوقکشتهتر را به مهاجرت ابدی واداشت؛ روانشناسی یأس و آرمانباختگی را چون زخمی بدخیم به جان نسلها انداخت؛ مسیر تاریخ ملتی را به بیراهه کشاند و مرز مفاهیم سیاسی و اجتماعی و اخلاقی را مخدوش ساخت؛ آدمها را مسخ کرد و به دشمنی با یکدیگر و بیاعتمادی به خویش کشاند.
سال ۱۲۸۰ خورشیدی، مصدق که در آن زمان ۲۲ سال داشت زهرا دختر میر سید زین العابدین ظهیرالاسلام سومین امام جمعه تهران را به همسری اختیار کرد. زهرا ملقب به شمس السلطنه بود. مادر زن مصدق دختر ناصرالدین شاه بود که لقب ضیاالسلطنه را داشت و پس از مرگ وی این لقب به دخترش زهرا که همسر مصدق بود داده شد.
ازدواج این دو ۶۴ سال تا پایان زندگانی اشان ادامه یافت... این زوج دو پسر به نامهای احمد و غلام حسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه به دنیا آوردند....
این کتاب کوششی است برای گردآوری آن قطعه های پراکنده و کنار هم چیدن لحظه های فراموش ناشدنی تاریخ مردمی که با زندگی دکتر مصدق پیوند یافتند. در این راه بیش از هر چیز به نوشته ها و گفته های خود دکتر مصدق تکیه شد و برای درک بیشتر اهمیت آن ها، توضیحاتی در متن یا در زیر نویس آوردم که منابع آن ها ذکر شده و اگر نشده از سوی این نگارنده افزوده شده که امیدوار است کوشش او قدمی باشد برای شناساندن این شخصیت اسطوره واری که از بالاترین قشر اشرافیت قاجار برخاست، به پاریس و نوشاتل رفت، به میان مردم بازگشت و الهام بخش اعتماد و آگاهی هزاران آدمی شد که در بن بست استعمارزدگی خویش تا «یا مرگ یا مصدق» پیش رفتند.
و در نخستین روزهای بهار آزادیِ پس از انقلاب، در پی دعوتی که روزنامه ها از مردم کرده بودند، رو دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۵۷، هزاران نفر، پیاده و سواره، از کوه و دشت، از تهران و شهرستانها، در سکوتی زائرانه به سوی احمد آباد، تبعیدگاه و مزار دکتر مصدق سرازیر شدند. شاید با این آرزو دردل که کاش می توانستند مسیر تاریخ خود را از همان جایی پی بگیرند که ۲۵ سال پیش به « دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری» افتاده بود که گلش به قول نیما یوشیج، «از خون و ز زخم» بود.