- موجودی: موجود
- مدل: 195680 - 43/5
- وزن: 0.30kg
فریاد بی صدا
نویسنده: بهجت قاسمی (ناهید)
ناشر: نشر نما
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 162
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1378 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
من و همسرم «بهداد»، چندماهی می شد که هردو از یکی از دانشکده های منطقه «اسکس» انگلستان در رشته های معماری و باستان شناسی فارغ التحصیل شده بودیم. و موفقیت در فوق لیسانس و دکتری را برای دو سال آینده برنامه ریزی کرده بودیم. بنا به توصیه یکی از دوستان انگلیسی تصمیم گرفتیم به دنبال شغل کوچکی که مطابق با بودجه کم ما و رشته تحصیلی من که باستان شناسی بود برویم و کار تحصیلی را به پایان تحصیلاتمان موکول کنیم؛ زیرا که با بیکاری فراوانی که در انگلیس بود امیدی هم به پیدا کردن کار نمی رفت.
با نامه ای که آن دوست انگلیسی برای عمویش در شهر کوچک سرسبز و ساحلی «باگنر» نوشته بود، عازم آنجا شدیم. خوشبختانه آقا و خانم «وایت» که دو انسان ساده و بی ریا و دوست داشتنی بودند من و بهداد را با کمال میل و شادی پذیرفتند و از اینکه تنهایی آنها را با وجود شاد و جوان خود پر کرده بودیم؛ به نظر بسیار خوشحال می آمدند. بعدها هم از هیچگونه کمکی در حق ما دریغ نکردن و از شانس خوب ما آپارتمان کوچک و قشنگ پسرشان که مغازه و گاراژ کوچکی در طبقه همکف آن قرار داشت خالی شده بود؛ زیرا پسر، عروس و نوه هایشان به لندن کوچ کرده بودند.
البته اینگونه مغازه هایی که در جوار منزل قرار دارد در انگلستان مخصوصا شهرهای کوچک بسیار فراوان است و بیشتر هم برای مشاغلی از قبیل فروش سیگار، روزنامه و مجلات، شکلات و نوشیدنی های غیرالکلی و یا بصورت خواربار فروشی کوچک و یا فروش اجناس لوکسدست دوم و آنتیک کاربرد دارد؛ که یکی از بهترینشان نصیب من و بهداد شد.
البته به دلیل اعتمادی که آقای «وایت» به علت تعریف های دوست مشترک ما و برادرزاده اش نسبت به ما پیدا کرده بود مغازه را اجاره ای بسیار کم در اختیار ما قرار داد. به هر صورت ما توانستیم با هزینه ای بسیار کم آپارتمان را بصورت زیبایی مبله کرده و مقداری هم اجناس قدیمی و آنتیک از شهرهای اطراف و منازل دوستان خانم و آقای «وایت» خریداری نموده و مغازه را به نحو مطلوبی تزیین و افتتاح کنیم.
من با اینکه سه ماهه حامله بودم، هرروز به شهرهای نزدیک سفر می کردم و به دلیل شناختی که از اشیاء قدیمی داشتم، اشیاء خوبی با قیمت های نازل از منازل افراد مسن می خریدم و بهداد هم سراسر روز را در مغازه به خرید و فروش مشغول بود. ما تقریبا درآمد خوبی داشتیم و روزگار را به نحو مطلوبی می گذراندیم و روزهای شنبه را که فقط نیم روز باز بود و یکشنبه های تمام تعطیل را با دوستان خانم و آقای «وایت» می گذراندیم.در میان دوستان، خانم «سایمون» و نوه اش بیشتر از همه نظر من را به خود جلب نمودند...