- موجودی: موجود
- مدل: 190816 - 19/5
- وزن: 0.30kg
فروشنده و میلیونر
نویسنده: مارک فیشر
مترجم: شهرزاد همامی
ناشر: افکار
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 103
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1389 ~ 1387 - دوره چاپ: 2 ~ 1
مروری بر کتاب
درس هایی برای رسیدن به موفقیت و ثروت
وقتی می دانیم در دریاچه ماهی وجود ندارد، چه لزومی دارد که به ماهی گیری ادامه دهیم؟بیشتر مردم شبیه مگسی درون بطری هستند. مگس فکر می کند فقط و فقط از این راه می تواند فرار کند.البته اگر قدرت تفکر داست و صحیح فکر می کرد، مشخص می شد که با مگس های دیگر فرق دارد، می توانست ظرف یک ثانیه از طرف دیگر بطری فرار کند. ولی چون این کار را نمی کند، محکوم است که تمام عمر را در این زندان کاذب بگذراند، چون مثل سایر مگس هاست و قادر نیست طور دیگری فکر کند.چه کسی گفته آدم باید برای انجام یک کار و کاسبی خوب، پول داشته باشد؟ پول، همیشه گیر می آید.آن چه اهمیت دارد، پیدا کردن یک ایده ی خوب و ایمان به آن تا انتهاست....
شخصیت اصلی این کتاب سیمون مارتین نام دارد که مدت پنج سال است که در یک اداره کار می کند، اما یک روز طی جلسۀ هیات مدیره اخراج می شود. او در حالی که با ناامیدی در خیابان ها قدم می زند، با یک مرد گدا، که مردم او را «میلیونر» می نامیدند، آشنا می شود. «میلیونر» بعد از دریافتن ماجرای اخراج «سیمون»، به او می گوید؛ شک نکند که این بهترین حالت ممکن برای او بوده و حالا او نباید ناامید باشد و با قدرت تمام از درون خود و ایمان به آن، به دنبال یک کار بهتر برود.
بعد از گذشت شش هفته از دیدار سیمون با میلیونر و نیافتن کار، سیمون پیش میلیونر می آید، در حالی که از مصاحبه های کاری که داده ناامید شده است. اما میلیونر بدون این که واقعا راه حل شفافی در اختیار او بگذارد، به او کمک می کند.
از آن روزهایی بود که بهتر است آدم اصلا از جایش بلند نشود. همان وقت هایی که زمین و آسمان مرموزانه دست به دست هم می دهند تا زندگی یک نفر را زیر و رو کنند. انگار اقبال هم، همان موقع بساطش را جمع می کند و می رود، و در این لحظه هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
تصادف ماشین، خبر بد، مریضی... در یکی از همین صبح های نحس بود- البته با تصور اینکه صبح ها به فرخنده و نحس تقسیم می شوند- که سیمون مارتین 1از خواب بیدار شد. دوشنبه ای بارانی از ماه می. ساعتش زنگ نزد- شاید هم سیمون صدایش را نشنیده بود. ماکس ،سگ لهاسای کوچک، لهاسای کوچک و پشمالوی دم چنبری اش قصور ساعت را جبران و او را بیدار کرد. طفلک حیوان بابت دیر رسیدن صاحبش به سرکار دغدغه ای نداشت، فقط غذایش را می خواست...