- موجودی: موجود
- مدل: 190239 - 102/3
- وزن: 0.50kg
غروب های غریب
نویسنده: مژگان مظفری
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 450
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 ~ 1389 - دوره چاپ: 7 ~ 5
مروری بر کتاب
به خواست فیلمبردار عروس و داماد را به یک باغ بزرگ بردند. در آن وقت روز که خورشید در حال غروب بود منظرهی باغ واقعاً تماشایی بود. آسمان لاجوردی که سایه هایی از بنفش، صورتی، نارنجی، قرمز، سرمهای و آبی به همراه داشت انعکاس آن به روی برفها تلألؤ خاصی ایجاد کرده بود. کاج های بلند سوزنی و سرو (نوئل) و کاج (مطبق) و سرو (نقره ای) و سرو (شیرازی) از سنگینی برف خم شده بیننده را به حیرت وا میداشت. آلاله با وجود سردی هوا شنلش را برداشت و با حرارت گرمای دستهای آشور سردی هوا را آنچنان احساس نمیکرد. آشور دست راستش را به دور کمر او انداخته و آرام آرام روی برفها رو به غروب زیبا گام برمیداشتند. دنباله لباس زیبایش همچون پرهای طاووس به نرمی روی زمین کشیده می شد.
کامشاد و هلنا چنان غرق لذت تماشای آن منظرهی دیدنی بودند و در سکوت این صحنه زیبا را تماشا می کردند که موقعیت خود را کاملاً فراموش کرده بودند. تا به حال غروبی به این زیبایی ندیده بودند. غروبی غریب و زیبا. هنگامی که فیلمبردار از آنها خواست برگردند و سوار اتومبیل شوند تازه فهمیدند چه قدر سردشان شده و هر دو به دو وارد اتومبیل شدند.
در منزل نیز بیتا آیینه به دست و هانیه با سبدی از گل که جلوی قدمهای عروس و داماد م یریخت که قدم بر گلها بگذارند و حمیرا با ظرف اسپند و مادربزرگ آشور با نقل و سکه و پدربزرگش با اسکناس های درشت و چند دختر از فامیل های آشور با لباس محلی دایره و دف به دست از آنها استقبال به عمل آوردند. استقبال پرشور و زیبایی بود. با اینکه تعداد مهمانان به صد نفر نمیرسید ولی جشن شلوغ و پر سر و صدا بود.
هلنا هر بار که خواهرش را با آن نیم تاج زیبا زیر طاق گل می دید دلش به سوی او پر میکشید و دوست داشت او را در آغوش بگیرد و مدام برایش آرزوی خوشبختی و شادکامی میکرد.ساعت از نه شب میگذشت ولی هنوز خبری از دامون و خانوادهاش نبود. به جز هلنا کسی چشم به انتظارشان نبود و درست در لحظهای که داشت ناامید میشد از در وارد شدند. همراه با کامشاد و حمیرا به پیشواز آنها رفتند. حمیرا روی خانم ملک را بوسید و گفت:- چه عجب حاج خانم به ما افتخار دادین! پس دختراتون کجا هستن.خانم ملک با دیدن موهای درست شدهی حمیرا حس کرد حجاب خودش کامل نیست و بیشتر چادرش را جلو کشید و گفت:- حسناء جایی دعوت بودن، حنانه هم سرش درد میکرد نتونست خدمت برسه...