- موجودی: موجود
- مدل: 191372 - 65/2
- وزن: 0.40kg
علاج درد
نویسنده: حمیرا رضاییان
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 326
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1393 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
به اجبار پتو رو از روی صورتش کنار زد و بیحوصله به مادرش که دست به کمر روبروش ایستاده بود و چپ چپ نگاش میکرد گفت: «مامان جون، چرا داد میزنی؟ به خدا چشم باز نکرده سردرد گرفتم.»
مژگان که حرصش در اومده بود گفت: «ببخشید سرکارخانم، خیلی عذر میخوام که مزاحم خواب و استراحتتون شدم، ولی اگه فراموش نکرده باشین و صلاح بدونین و تن به جبر زمونه بدین، خیر سرتون باید تشریف ببرین مدرسه.»
بیتا خمیازهای کشید و دستهای از موهای طلایی رنگش رو که جلوی صورتش افتاده بود کنار زد و گفت: «مامان، همچی میگی مدرسه که هرکی ندونه فکر میکنه من بچه دبستانیم و هر روز خدا شما دستمو میگیری و میبری سرکلاس، حالا مگه ساعت چنده که شما این همه حرص میخوری؟»
مژگان که از حرفهای بامزهی بیتا و قیافهی کسل و خواب آلودش خندهاش گرفته بود گفت: «اولاً قبل از هر حرفی و هر کاری باید بگی سلام، صبح بخیر. دوماً ساعت ده و نیمه و دیگه ظهر شده، سوماً صد رحمت به بچه دبستانیها باز یه ذوق و شوقی دارن برای مدرسه رفتن تو که هزار ماشاالله بزنم به تخته انگار قراره بری مهد یا آمادگی که این همه بیحوصلهای و کم مونده بزنی زیر گریه.»
بیتا به صورت سفید و تپل و جذاب مادرش لبخندی زد و گفت: «مامانی، به خدا هنگ میکنما، از وقتی که چشامو باز کردم یهریز دارین نصیحتم میکنین، یه زنگ تفریحی، تنفسی، چیزی بین فرمایشاتون بذارین تا این شاگرد بیانضباط سراپا تقصیرتون هم دوپینگی، سه پینگی، یه خاکی توی سرش بریزه و جون بگیره تا بعد برسیم سر بقیهی اندرزهاتون.»
مژگان در حالی که میخندید موهای کوتاه رنگ شدهاش رو با دست مرتب کرد و در حین خارج شدن از اتاق خواب بیتا گفت: «حیف که وقت ندارم باهات کل کل کنم، پاشو زود بیا کارت دارم.»