- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 172013 - 88/1
- وزن: 1.30kg
عشق صدر اعظم
نویسنده: الکساندر دوما
مترجم: ذبیح الله منصوری
ناشر: گلریز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 720
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1373 - دوره چاپ: 2
کیفیت : نو ؛ نوشته تقدیمی دارد
مروری بر کتاب
کتاب یک سرگذشت تاریخی جذاب، شیرین وبسیار مشغول کننده است که درباره اوضاع آن روز فرانسه و شخصیت هایی که در مقدمه این مقال، به اجمال، معرفی شدند صحبت می کند.از خلال داستانی شیرین به وقایع ربع دوم قرن هفدهم فرانسه، یعنی سالهای نخستین زمامداری کاردینال ریشلیو می پردازد.
سالهایی که کاردینال دارد جای پای خود را محکم می کند، در حالیکه حریفان از هرسو در کمین اند تا او را به خاک افکنند، برکنارش سازند و اگر توانستند، او را به قتل برسانند، چون خطر او را با تمام ذرات وجود خود احساس می کنند.
داستان تاریخی کاردینال دو ریشلیو صدراعظم مخوف تاریخ فرانسه و عشق وی به ملکه که سبب توطئه های بسیاری می گردد انسان وقتی یک نفر را دوست می دارد،در جستجوی مستندات و دلایلی است که خود را وادار به خدمتگذاری نسبت به او کند و بر عکس ، وقتی کسی را دوست نمی دارد، یا امیدش بدوستی یا عشق او مبدل به یاس می شود،دلایلی را می یابد تا این که وجدان خود را قانع نماید که عدم مساعدت وی نسبت به او ، امری منطقی و عادلانه می باشد.
...ریشلیو از این حرف طوری به هیجان درآمد که بازوی او را گرفت و پرسید: چه میگویی؟ آیا آنچه میگویی واقعیت دارد؟
کشیش گفت: بلی عالیجناب. عرض میکنم که علیاحضرت ملکهٔ فرانسه وارد نمازخانه شدند و اگر جسارت نباشد به عرض میرسانم اگر شما خواهان او هستید، او از آنِ شما خواهد شد.
ریشلیو حیرتزده پرسید: آیا حواس تو پریشان شده و هذیان میگویی؟
کشیش پاسخ داد: خیر عالیجناب، حواس من پرت نشده و هذیان نمیگویم و آنچه عرض میکنم عین حقیقت است و گویا در گذشته به شما ثابت کردهام که در حرفهٔ خود تخصص دارم و میدانم چه باید بکنم و نیز میدانم چگونه باید گوش فرا داد و اظهارات محرمانهٔ دیگران را شنید و در صورت لزوم چند کلمه حرف زد.
کاردینال ریشلیو که میدانست هیچ جمله از کلام آن کشیش بدون معنی نیست پرسید: مگر تو چیزی گفتی؟ و در این صورت، گفتهٔ تو چه بوده است؟
کشیش گفت: عالیجناب، من، هماکنون از کاخ سلطنتی «لوور» مراجعت میکنم و در آنجا با خانمی که از طرف شما مأموریت دارد ناظر اعمال ملکهٔ فرانسه باشد مذاکره کردم و از این صحبتها چنین فهمیدم که هر یک از شاهزادهخانمهای بزرگ فرانسه، که جزو اقوام شوهری ملکه هستند، کاخی دارند و فقط ملکهٔ فرانسه است که کاخ ندارد.
از این حرف دل ریشلیو در سینه تپید و پرسید: آیا تو اظهارنظری هم کردی؟
کشیش پاسخ داد: عالیجناب، این کاخ که شما ساختهاید نهتنها از تمام کاخهای سلطنتی فرانسه باشکوهتر و بزرگتر است، بلکه...در حالیکه زبان ریشلیو به لکنت افتاده بود پرسید: آیا تو تصور میکنی ملکهٔ فرانسه، آنقدر مرا مباهی کند که این کاخ را از من بپذیرد؟
کشیش لاغراندام تبسمی کرد و گفت: عالیجناب، شما سیاستمداری بزرگ و صدراعظمی سترگ هستید، ولی به اندازهٔ این ناتوان که موسوم به «کورینیان» هستم، در شناسایی روحیهٔ خانمها بصیرت ندارید و چون من که در خدمت شما هستم، به سهم خویش از سرچشمهٔ فیاض عقل و سیاست شما بهرهمند شدهام، فرصت را غنیمت شمردم و چند کلمه دربارهٔ این کاخ با خانم مزبور صحبت کردم، زیرا میدانستم این مطالب حتماً به گوش ملکه خواهد رسید.
ریشلیو پرسید: به او چه گفتی؟
کورینیان گفت: به خانم مزبور گفتم این کاخ باشکوه، که صدها هزار لیره خرج ساختمان آن شده، برای یک شاهزادهخانم عالیمقام بنا شده و خود صدراعظم قصد سکونت در آن را ندارد!
ریشلیو طوری دچار التهاب شد که سینهاش بالا و پایین میرفت و نمیتوانست راحت نفس بکشد و گفت: حرف خود را تمام کن.