- موجودی: موجود
- مدل: 191036 - 54/3
- وزن: 0.60kg
عذاب وجدان
نویسنده: آلبا دسس پدس
مترجم: بهمن فرزانه
ناشر: ققنوس
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 503
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 ~ 1381 - دوره چاپ: 7 ~ 3
مروری بر کتاب
چند دقیقه پیش، همان صدای همیشگی. هر بار با شنیدن آن صدا، قلبم فرو میریزد، درست مثل شبی که از جزیره برگشته بودیم و من داشتم از ترس میمردم که مبادا متوجه شوند که ماتئو، جلوی در ساختمان، در انتظار من است. با این حال وقتی تاکسی حرکت کرد، هراسان شده بودم. همانطور که ماتئو رفتهرفته از من دور میشد، من نیز حس میکردم که در صحبت کردن با گولیلمو نباید شتابی نشان دهم (با وجود اینکه داشتم از آنچه تو آن را «تقصیر من» مینامی رنج میبردم) حس میکردم که بار دیگر آن عذاب وجدان نامعلوم و همیشگی دارد در قلبم جای میگیرد...
... من داشتم فکر میکردم که دیگر هرگز سعادتمند نخواهم شد و یک روز مرگ من نیز فرا خواهد رسید. به نظرم سانتاترزا هم همین را میگفته است. تا دو ساعت دیگر نه؟ بگذریم به هرحال ماجرای ما دارد به انتها میرسد. ماتئو اغلب با نگرانی خاطر به من خیره میماند.دستش را به پیشانی من میکشد و زمزمهکنان میگوید «حتی عشق من نیز موفق نخواهد شد که از تو دفاع بکند نه، هیچکس قادر نیست که آن لحظه، لحظه مرگ را به عقب بینداز»....
بدون شک با دیدن دستخط من متعجب شدهای. ولی مطمئنم که با وجود سکوت طولانی و غیرموجه من، پاکت را نه تنها با کنجکاوی، بلکه با نگرانی باز کردهای. سالهاست که از تو بیخبرم. از خود سؤال میکنم آیا هنوز در ورونا هستی؟ در همان خانهای که من همچنان تو را در آن در نظر مجسم میکنم؟ حتی میترسم که تو نه آنجا باشی و نه هیچ جای دیگر، میترسم مرده باشی و من خبری از مرگ تو به دست نیاورده باشم. این وحشت، گرچه ممکن است پوچ به نظر برسد ولی به تو حالی خواهد کرد که برای من تا چه حد اهمیت دارد بدانم که در جهان یک نفر وجود دارد که بتوانم کورکورانه به او اعتماد کنم. کسی که شاید بتواند به من کمک بکند.
میدانم که این اشارات مبهم پریشان حالت میکند. هر نامه من، هر ملاقات ما، همیشه به نحوی تو را پریشانحال کرده است که من، هرگز دلیل خاصی را در آن درک نکردهام. از اولین روز دوستی ما، تا آخرین باری که برایت نامهای نوشتم، علاقه تو نسبت به من، همیشه آزادی را از من سلب کرده است، نگذاشته است تا به میل خود زندگی کنم. تو، از دور هم مرا تعقیب میکردی، سؤالپیچم میکردی. با نوعی نگرانی، میخواستی با نگاه خود، چیزی را از من بیرون بکشی. هرچه را که میگفتم و یا فکر میکردم، هر اتفاقی که برایم رخ میداد، هر مشکلی که برایم پیش میآمد، هر انتخاب من، در تو چنان عکسالعمل و واکنش شدیدی ایجاد میکرد که عاقبت در مقابل تمام آن اعمال، نسبت به تو احساس مسئولیت میکردم. خیال نکن دارم مبالغه میکنم. به نظرم میرسید که سرنوشت تو بستگی به من دارد. تقدیر تو را من در دست دارم.