- موجودی: موجود
- مدل: 178291 - 59/5
- وزن: 0.20kg
عاشق کتاب و بخاری کاغذی
نویسنده: مهدی آذر یزدی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 120
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1394 - دوره چاپ: 4
مروری بر کتاب
گفتارهایی از مهدی آذر یزدی
... من اصلاً رنگ مدرسه را ندیدم تا اینکه در پنجاه و چهار سالگی در شیراز به تماشای یک کلاس رفتم. قرآن را از پنج سالگی پیش مادر بزرگ یاد گرفتم که به او میگفتیم "بیبی" و همیشه سه چهارتا شاگرد داشت. خواندن و نوشتن فارسی را از پدرم در خانه یاد گرفتم. ما توی خانه هشت-نه جلد کتاب داشتیم که هیچ وقت چیزی بر آن افزوده نشد. قرآن و مفاتیح الجنان و حلیة المتقین و ... تا هیجده سالگی هیچ کتاب دیگری نخوانده بودم.
در این نوشتهها این نویسنده خاطرات جالب خود را که همگی با کتاب، مطالعه، نویسندگی، نشر و کتابفروشی ربط دارد با قلم شیرین و طنزپردازش باز گو میکند.مهدی آذر یزدی سال 1300 در حومه یزد به دنیا آمد. وی در سال 1336 باتوجه به زمینه مطالعات وسیع قبلیاش شروع به نوشتن داستانهای گوناگون برای کودکان کرد و در این راه پنج کتاب در مجموعه "قصههای خوب برای بچههای خوب" و پنج کتاب کوچکتر در مجموعه "قصههای تازه از کتابهای کهن" به چاپ رساند.
... کتاب های آذر یزدی همه پندآموز و نکته آموز است و ترویج دهنده اخلاق و رفتار پسندیده، عجیب آن که همین ها هم از گزند روزگار در امان نماند. این کتاب نوشته هایی از زنده یاد مهدی آذر یزدی است که همراه با خاطرات وی می باشد.
... کتاب نوشتن برای کسی مایه ننگ و عار نیست بلکه باید مایه آبرو و اعتبار هم باشد. اما در دنیا هزاران کتاب هست که با امضای مستعار چاپ شده و نویسنده خودش را در پشت سر یک نام عوضی مخفی کرده است و علت این کار گاهی پنهان کاری سیاسی است تا در یک رژیم زورگو زبان سرخ سرسبز را بر باد ندهد...
آذر يزدي كه هيچگاه شغل دائمي نداشته، در اين يادداشت كه بعد از درگذشت صاحب كتابفروشي خاور آن را نوشته است، ميگويد:
«يك روز رفتم و خود را به پر رويي زدم و پرسيدم شما شاگرد نميخواهيد؟ حاجي پرسيد: "يزدي هستي؟" گفتم: بله در يزد تو كتابفروشي بودم و اينجا در چاپخانه علمي كار ميكردم؛ ولي عادت دارم ميان چارديواري كتاب باشم. حاجي پرسيد: "از آنجا چند ميگيري؟" گفتم: مساله چند و چون نيست، مساله نفس كشيدن در بوي كتاب است." حاجي خنديد و گفت: من ديوانهها را ميشناسم و ميفهم چي ميگي، خيلي خوب، اگر مشكلي نداري همين فردا بيا."
رفتم به حاجی علمی گفتم: «من قرار است بروم کتابفروشی خاور کار کنم که پر از کتاب است.» حاجی علمی گفت: «مگر این جا کتاب نیست؟ تازه داشتیم با هم اُخت می شدیم. من مانع تصمیم تو نیستم ولی آن جا نمی توانی بمانی. خوب است با آقای مکّی مشورت کنی»
گفتم: «نه، باید بروم».
حاجی علمی گفت: «خوب، اگر پشیمان شدی تا ما هستیم این جا همیشه کار هست، دیگر خوددانی.»
فهرست
• به یاد مهدی آذر یزدی
• عاشق کتاب
• چه می دانم؟ چه نمی دانم
• کتاب طباخی و شولی یزدی
• کتاب و حق التالیف
• بیل زدن باغچه کتاب
• کیفیت عرضه کتاب
• کتاب تقلبی
• و...