- موجودی: موجود
- مدل: 193971 - 2/2
- وزن: 0.60kg
طلوع محمد
نویسنده: مهدی سهیلی
ناشر: سنایی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 400
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1369 - دوره چاپ: 8
مروری بر کتاب
برگزیده ای از: اشعار غیر عاشقانه از کتابهای : اشک مهتاب، سرود قرن، عقاب و چند شعر تازه
مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش «اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در مسکو به چاپ رساندند. او سالها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .
زمین و آسمان مكه آن شب نور باران بود
و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید
امید زندگی در جان موجودات می جوشید
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
شبی مرموز و رؤیائی
به شهر مكه مهد پاك جانان دختر مهتاب می خندید
شبانگه ساحت" ام القری" در خواب می خندید
ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی
دمادم بس ستاره می شكفت و آسمان پولك نشان می داد
صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ
به سوی كهكشان می شد
دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت
و دست باغبان آفرینش در چنان حالت
سر " گل آفریدن" داشت
شگفتی خانه " ام القری" در انتظار رویدادی بود
شب جهل و ستمكاری
به امید طلوع بامدادی بود
سراسر دستگاه آفرینش اضطرابی داشت
و نبض كائنات از انتظاری دمبدم می زد
همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند
كه : امشب نیمه شب خورشید می تابد
ز شرق آفرینش اختر امید می تابد
در آن حال" آمنه" در عالم سرگشتگی می دید
به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد
و هر دم یك ستاره در سرایش می چكد رنگین و نورانی
و زین قدرت نمائی ها نصیب او
شگفتی بود و حیرانی
در آن مرغكی را دید با پرهای یاقوتی
و منقاری زمّرد فام
كو سویش پر كشید از بام
و در صحن سرا پر زد
و پرهای پرندین را به پهلوی زن درد آشنا سائید
بناگه درد او آرام شد، آرام
به كوته لحظه ای گرداند سر را " آمنه" با هاله امید
تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید
چو دید آن حاصل كون و مكان و لطف سرمد را
دو چشمش برق زد تا دید رخشا ن چهره احمد را
شنید از هر كران عطر دلاویز محمد را
سپس بشنید این گفتار وحی آمیز
الا، ای " آمنه" ای مادر پیغمبر خاتم!
سرایت خانه توحید ما باد و مشید باد
سعادت همه جان تو و جان " محمد " باد
بدو بخشیده ایم " آمنه" ای مادر تقوا!
صدای دلكش " داوود" و حبّ " دانیال" و عصمت " یحیی"
به فرزند تو بخشیدیم:
كردار" خلیل"
***
دیشب آیینه روبرویم گفت
کای جوان فصل پیری تو رسید
از دل موی های شبرنگت
تارهایی به رنگ صبح دمید
از رخت جلوه شباب گذشت
همچو مرغی زدام جسته پرید
روی پیشانی تو دست زمان
خط پیری سه چهار بار کشید
بی خبر جلوه ی شبابت کو ؟
چهره ی همچو آفتابت کو ؟
آه از این زندگی که من دیدم
مردنی محنتی عذابی بود
بهره ی من زجام ساقی عمر
خون دل بود اگر شرابی بود
خشک لب هر طرف دویدم لیک
چشمه ی زندگی سرابی بود
خانه ای را که ساختم زامید
چون حبابی بروی آبی بود
زندگانی چو تند باد گذشت
زندگانی نبود خوابی بود
گر که با زندگی جوانی نیست
نقش زیبای زندگانی چیست ؟
یاد باد آن زمان که روز و شبان
داشتم گوشه فراموشی
شام من بود در سر زلفی
صبح من بود در بناگوشی
مست بودم ز نرگس مستی
گرم بودم ز گرم آغوشی
خوشه چین بودم از رخ ماهی
بوسه چین بودم از نوشی
بر دلم نور عشق می دادند
چشم گویا لبان خاموشی
از گلستان من بهار گذشت
شادی و رنج روزگار گذشت